loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه ۶۸

مدیر بازدید : 217 جمعه 13 مهر 1397 نظرات (0)
به روی خودمان نمی آوردیم، بارها خواستم از لرز دست و دلم به هنگام خواندن نوشته هایش بگویم اما نمیتوانستم و این رابطه ی شیرین و پنهانی و مبهم همانگونه ادامه داشت. ایام امتحانات میان ترم دوم دخترها بود و از هفته ی بعدش هم قرار بود امتحانات میان ترم ما آغاز شود و به همین دلیل کمی رابطه مان ضعیف تر از قبل شده بود. من مامور سالن بودم و معمولا ده دقیقه پس از به صدا در آمدن زنگ آخر مدرسه، بعد از اینکه مطمئن میشدم هیچ کس در سالن نیست از ساختمان خارج میشدم. یک روز که وقتی همه رفتند و سالن خالی شد ایستاده بودم و به نیمکت خودم که فردا قرار بود او روی این نیمکت بنشیند نگاه میکردم، غرق نگاه به کسی بودم که روی میز ننشسته بود، در همین احوال زمان از دستم خارج شد و کمی دیرتر از روزهای قبل از ساختمان مدرسه خارج شدم و دیدم درب حیاط مدرسه بسته شده. هر چه صدا زدم از مستخدم مدرسه خبری نبود، مجبور شدم نزدیک خانه اش که کنج حیاط مدرسه بود بروم، نزدیک خانه اش که شدم، در سطل آشغالی که گوشه ی دیوار بود و زیاد مورد استفاده قرار نمیگرفت تعدادی برگه ی امتحانی چاپ شده به چشمم خورد، نزدیک سطل آشغال رفتم و از روی سربرگ ها فهمیدم برای کلاس سوم راهنمایی دخترانه است، همان پایه که شیفت صبح کلاس ما بودند. خبر داشتم که دستگاه چاپ مدرسه خراب است و دو سری اول را بد چاپ میکند و از سری سوم چاپ اش درست میشود، برگه ها مشکل چاپی داشت اما تا حدود زیادی قابل خواندن بود. مستخدم بیچاره هم هر بعد از ظهر پس از نظافت دفتر مدرسه این برگه هایی که برای امتحان بود و بد چاپ شده بودند و مورد استفاده نبودند را در این سطل اشغال میریخت و شب همراه باقی اشغال ها از مدرسه بیرون میبرد. دست بردم در سطل آشغال و آن برگه ی امتحانی که برای سوم راهنمایی بود را برداشتم و در کیفم پنهان کردم. تاریخ امتحان روی برگه برای پس فردا بود. سراسیمه برگشتم به داخل سالن و برگه را لوله کردم و به همراه یک نوشته که بفهمد قضیه از چه قرار است، برایش زیر میز گذاشتم و دور از چشم مستخدم مدرسه از دیوار پشتی پریدم بیرون و رفتم. تمام شب به این فکر میکردم که فردا با دیدن برگه ی امتحان میان ترم ریاضی چه حالی میشود و خنده اش که تا به حال ندیده بودم را در ذهنم مجسم میکردم و از خنده اش خنده ام میگرفت. فردا ظهر وقتی رفتم مدرسه زیر میزم برگه ای گذاشته بود با یک متن بلند بالا و کلمه به کلمه قربان صدقه ام رفته بود و در آخر برگه هم یک نقاشی کشیده بود که در آن دختر بچه ای روی پنجه ی پا ایستاده بود و چشمایش را بسته بود و پسر بچه ای خجالتی که لپ هایش گل انداخته بود را میبوسید. قند در دلم آب شد و از شدت دل ضعفه پلک هایم روی هم افتادند، اما چه فایده که او از این احوال من خبری نداشت. دیگر تمام آن یک هفته که ایام امتحاناتشان بود کارم این بود که بعد از زنگ آخر قایمکی میرفتم و از سطل آشغال برگه ی امتحانی که برای روز آینده بود را کش میرفتم و زیر میز میگذاشتم تا فردا حرف های جدید و قربان صدقه های جدید برایم بنویسد، همه ی این ها بعلاوه ی آن نقاشی بوسه که تکرار میشد. بعد از گذشت این چند روز و حرف هایی که مدام دلم را میبرد دیگر طاقتم طاق شده بود، دلم میخواست از نزدیک ببینم اش، دلم میخواست صدایش را بشنوم، دلم میخواست نامش را صدا کنم، تمام آن شعرهای نیما را که ابتدای کتاب ها مینوشت در یک دفترچه نوشته بودم و هر شب میخواندم، دلم میخواست دستش را بگیرم و با هم قدم بزنیم و درست وقتی محو نگاه کردن به قدم هایش کنار قدم هایم هستم، تمام آن شعرهای نیما را برایم بخواند. دلم میخواست بگویم در تمام این مدت چه حالی بودم. تصمیم ام را گرفتم و نامه ای نوشتم و تمام حرف های دلم را برایش گفتم.... ادامه دارد
ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 291
  • آی پی دیروز : 326
  • بازدید امروز : 727
  • باردید دیروز : 661
  • گوگل امروز : 9
  • گوگل دیروز : 7
  • بازدید هفته : 1,388
  • بازدید ماه : 26,943
  • بازدید سال : 152,647
  • بازدید کلی : 4,731,062
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت