loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه ۱۵۶

مدیر بازدید : 240 دوشنبه 23 مهر 1397 نظرات (0)
حصار خالی شده است. حالا تو بگو مرض آمده، وبا، سل و هر چه که آدم‌ها را می‌تاراند به جایی. حالا تو بگو این دنیا نه و دنیایی دیگر. حسان گفت: - باران هم بند می‌آید ان‌شاءالله. و ان‌شاءالله را با غیظ گفت، تو بگو دارد آب دهانش را قورت می‌دهد یا بیرون می‌اندازد. و بعد داد زد: - اوی توله! چه خوش داره اون‌جا می‌چره! بیا این طرف ننه مرده. می‌میری بی‌پیر! و سنگ انداخت طرف بچه و گفت: - جنگ است ناسلامتی! شوخی که نیست. نمی‌شناسد بزرگ و کوچک. سرشان را بخورد، به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنند خدانشناس‌ها! و بعد زد زیر گریه تو بگو کسش مرده! -‌ها مرده خب! این همه آدم که مرده یکیش کس من نیست؟ تو فکر می‌کن چندتامان زنده می‌ماند اگر بماند این‌جا؟‌ها! خودت را مرده فرض کن! مرده ه می‌فهمد و حرف هم می‌زند. حالا تو بگو من مرده که دارم حرف می‌زنم! نمی‌-شود؟ تو این دنیا مگر کار هست که نشود؟ نعوذ بالله از دست خدا کاری ساخته نیست؟ هست! تو که خوب‌تر از من می‌دانی! بلند شد. - می‌روم داخل حصار! نگاه کن دارند جنازه می‌برند خب! صداشان را می‌شنوی؟ لا اله الا الله. تو بگو نیست خدایی جز خدایی که هست؟ الله اکبر، این‌قدر خرابی؟ خرابی خرابی می‌‌آورد. خودمان خراب هستیم که خراب می‌شود خانه روی سرمان! چی بود ترکید؟ بمب؟ بمب که طاعون نمی‌آرود. طاعون زد اینکه ترکید. تاول انداخت. چرک و خون دواند روی پوست! بیا برویم! برویم کمک. این باران لعنتی هم خودش بدبختی است! همیشه باید رحمت باشد! نیست این بار، شاید حکمتی است! هست لابد که می‌آید و بند نمی‌آید. می‌بینی تو را به جان مولا چه ما را می‌-چرخانند دور سر خودمان عین خر عصاری بی‌پدر‌ها! آن قدر... حسان فکر کرد که باید استغفرالله بگوید، اما نگفت، نمی‌-توانست استغفار کند. - انسی را گذاشته‌ام بالای سر بچه که ونگ نزند! حالا که بعد از هزار سالی که گذشت و خدا که قربانش بروم یکی بچه داد به ما، حالا تو بگو دختر، باید این بی‌پیر بترکد بالای سر ما؟ آدم گله‌اش را به کی بکند‌ها؟ خودش که قربانش بروم جای حق است! خودش می‌گوید خودم قضاوت می‌کنم و عدل می‌کنم و داد می‌کنم! حالا ببین چه‌طور خودش ما را به کفر می‌کشد! این‌جا را حتماً باید بگویم استغفرالله. از پر شالش سیگاری بیرون آورد. - می‌شود آتش پیدا کرد؟ این بی‌ هم که ترکید آتش نینداخت، تاول انداخت. حالا تو بگو وبا! این سیگار بی‌آتش به چه درد می‌خورد؟ دستش را به کمرش زد. تو بگو دارد زمین‌ها را نگاه می‌-کند. - نخواهد بشود، نمی‌شود. زمین خدا را نگاه کن! برکت است. گندم کرده بود، چه زیاد هم. مگر شد امسال برداریم محصول را. حصار را نگاه کن! دارند جنازه می‌-کشند! حالا تو بگو خدا خیرشان بدهد، آدم‌هایی هنوز هستند که دلشان به حال مرده‌هاشان بسوزد. بیا! خستگی در کردیم، حالا دیگر می‌توانیم برویم جنازه‌کشی کنیم. می‌دانم خسته‌ای. از صبح تا حالا هزار تا جنازه بیشتر کشیده‌ایم! هر جا سر می‌کنی مرده خوابیده. تو بگو هیچ وقت نبوده تو این دنیا هیچ آدمی! تکلیف این همه گندم چه می‌شود بی‌پیر؟ کی می‌خواهد آن‌ها را درو کند؟ عین خورشید می‌درخشد بی‌پیر! طلاست. می‌بینی! امسال گندم نخورده رانده شدیم، خدا خودش فقط می‌داند سال دیگر چه طور رانده می‌شویم! حسان چشمش را با دو دست پوشاند. تو بگو می‌خواهد گریه کند و نمی‌تواند. صدا آمد، تو بگو چیزی ترکید! چیزی دیگر، همین دور و اطراف. حسان گریه‌اش گرفت که چیزی باید باشد که بترکد! بترکد و بچه را به هوا پرتاب کند، که هیچ نماند از او. -‌ها! بچه، بازی می‌خواهد! باید بدود توی خاک‌ها! بازی کند! دیدی؟ ترکید! بچه ترکید، رفت روی هوا تو بگو انگار نبوده هیچ وقت! و بعد بلند بلند گریه کرد. - تو بگو بچهٔ من بود. نبود؟ بود که دارم برایش گریه می‌کنم. آن‌جا چرا بازی کردی بی‌پیر، پدرت بسوزد، ندیده خیر! نگفتم آن‌جا چرخ نخور؟ حالا بمیر. که مردن خوب است لابد! تو بگو حسان را تشویش گرفته باشد. خیز برداشت به سمت حصار! - بگو‌ها و بلند شو! بچه‌ام را خواباندم پیش انسی که گریه نکند. بگو علی و خیز بردار! بی‌تابی می‌کند لابد بچه‌ام که ندیده پدرش را! مادرش را به تنگ می‌آورد! تو بگو عادت دارد به من بچه! شیرینی می‌کند برای پدرش. قند آب می‌کند توی دلم وقتی می‌خندد. برویم که منتظر است. گوش کن صدای گریه‌اش را می‌شنوم. نشست، حسان روی زمین نشست که باران بود و خیس بود و گل بود همه‌جا! - کجا بروم! خودم بچه را خواباندم کنار انسی مادرش! تاول زده بود تنش. یادت نیست! انسی سرفه می‌کرد از بس توی سینه‌اش دود پیچیده بود! بچه از دود سینهٔ انسی خورد و خوابید! نگرانش نیستم! همان‌جا کنار مادرش خوابیده! تو بگو انگشت کوچک مرا برای اطمینان گرفته توی دست و خوابیده که حتم من کنار هستم! دارز کشید حسان روی زمین به پشت. - من که می‌خوابم روی زمین من می‌‌شوم تاولش. چرکش! خون‌اش که زهرآ می‌شود و می‌زند بیرون! آدمی همین است دیگر! خیالم راحت که زمین مرا می‌کش توی خودش! نمی‌-گذارد همین‌طور چرکش باشم! زمین خودش خودش را علاج می‌-کند! زمین است دیگر. نعوذ بالله خدا هم که کارش را فراموش بکند، زمین فراموش نمی‌کند! کفر گفتم‌ها! تو بگو حسان چشمش را بست! که باران می‌زد روی صورتش! که صورتش خیس می‌شد از گریه لابد. تو بگو به خواب رفت. - رویم بریز خاک!‌ها! من هم که دیگر نیستم! که نبوده‌ام هیچ‌گاه لابد! کی تو را می‌پوشاند تو اگر مرا بپوشانی از خاک؟ تو هم سرت را بگذار زمین! تو بگو نبوده‌ای! نیستی! گریه نکن! تو بگو گریه نمی‌کند و خوابیده حسان. روی زمین خوابیده. - باران بند می‌آید ان‌شاءالله.
ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 12
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 251
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 596
  • باردید دیروز : 273
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 1,542
  • بازدید ماه : 4,124
  • بازدید سال : 157,501
  • بازدید کلی : 4,735,916
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت