اول چند صدا با هم بلند می شود، بعد همه از جا کنده می شویم. کف دمپایی آمنه دختر حاج اصغر است که رفته روی یک چیز لیز، سکندری خورده و سبد ظرف ها از دستش افتاده روی زمین، صدای شکستن ظرف های چینی، افتادن ظرف های روی و مسی فضای حیاط خانه را پر کرده و همه ی آدم های خانه ی بزرگ را از اتاق ها میکشد بیرون. همه دور تا دور آمنه جمع می شویم و پچ پچ می افتد بین همه و از هم یک سوال می پرسیم: "چی شده؟" از آمنه می پرسم: "چرا افتادی؟" اما قبل از اینکه جوابی بشنوم چشمم به آن ماده چسبناک کش آمده روی زمین که یک سرش به کف دمپایی آمنه چسبیده و سر دیگرش به کف حیاط، می افتد. با تعجب می پرسم: "این چیه؟" فکر کردم شاید سقز باشد، اما نیست. یا شاید شکلات است، اما نیست. ولی چند تا مورچه به آن چسبیده اند.
این بار با صدایی از ته گلویم و با یک نگاه همه را دور میزنم و می گویم: "توی این بی صاحاب مونده هیچکس نیست دو کلمه جواب بده؟"
اختر زن حاج اصغر تکانی به خود می دهد و جلو می آید، سرها به طرفش برمی گردد. چادری به دور خود پیچیده با روسری کوتاهی که نیمی از موهایش را پوشانده، با شلوار پارچه ای گلدار که با حرکت پاها روی دمپایی هایش بالا و پایین می کند و صدای جیرینگ جیرینگ النگوهایش در آن سکوت چند لحظه ای، بیشتر به گوش میرسد. به طرفم می آید و می گوید: "صداتو بیار پایین! چرا دور برداشتی نیمتاج خاااااانوم! خودت که بهتر میدونی این چیه؟ نکنه خودتو به خریت زدی یا به کوچه علی چپ! مگه جادو و جنبل نکردی که از شوهر پیرت بچه دار بشی تا بلکم مال و اموالشو بکشی بالا؟ ها؟ ها؟ ..." و یورش می برد و موهایم را از زیر روسریم می گیرد و می کشد. صدای قرج قرج جدا شدن موهایم را از پوست سرم می شنوم. جیغی از ته گلو می زنم و کمک می خواهم. اختر موهایم را ول می کند و محکم به زمین می زندم. درد تمام بدنم را می گیرد و او با ژست، دو تا دست به کمر مثل گلدان بی گلی بالای سرم ایستاده و تنداتند سقزش را می جود و می گوید: "خب حالا چی میگی؟ راستشو میگی یا نه ؟" حاج اکبر که هفتاد سال را رد کرده و خسته با چهره ای که درد کهنه ای در آن دیده می شود از راه می رسد و در فاصله ی میان سرفه هایش یاالله ... یاالله ... هم می گوید که با دعوای ما دوتا جاری روبرو می شود. جلو آمده و صدای خش دارش را بلند می کند و هر کدام را به اتاق هایشان م فرستد.
با دست استخوانی و چروکیده بازویم را می گیرد از زمین بلندم می کند و با خود به اتاق می برد. وقتی که از ماجرا با خبر می شود از اتاق می زند بیرون و دو تا پله ایوان تا حیاط را پایین می رود. خودم را به زحمت به او می رسانم. به ماده ی لیز و کش آمده نگاه می کند... خوب نگاه می کند... انگشت می زند ولی چیزی دستگیرش نمی شود. چهره ی درهمش را باز می کند و به کنار حوض آب رفته دو مشت آب به صورتش می زند و وضو می گیرد و چند بار ذکر می گوید و زمزمه می کند: "خدایا خودت کمک کن و این طلسم و جادو را از این خانه دور کن" و به من می گوید : "اصلا تو فکرش نباش چیز مهمی نیست. بهتره که دهن به دهن اختر هم نذاری تو حریفش نمیشی."
- اما اختر دیگه شورشو درآورده... هر روز یه چیزی رو بهونه می کنه و دعوا راه میندازه. به خدا دیگه خسته شدم. از بس طعنه ی بچه دار نشدن رو شنیدم آخه منم آدمم.
بغضم توی گلوم می ترکد و اشکم سرازیر شده تمام صورتم را خیس میکند. شوری اشک را از گوشه ی دهانم مزه مزه میکنم. با صدای آشنای مهین خانم زن همسایه که خانه شان دیوار به دیوار خانه است ساکت می شوم. حتما آمده علت سر و صدا را بپرسد و هم برای فضولی. یک راست به اتاق ما می آید. وقتی که برایش تعریف کردم با تعجب کف دستش را رو صورتش می گذارد و می گوید:" اِ! اِ! اِ! خودم دیدمش که چند روز پیش داشت میرفت پیش اون زنیکه، خدایا اسمش چی بود؟ آها ! جمیله... که دعا می نویسه و جادو جنبل می کنه. توی بازار مسگرا! حتما برای شوهر دادن دختراش میره. خودم دیدم همین دیروز غروب آفتاب نشین داشت دم در خانه نعل توی آتیش میذاشت و زمزمه می کرد که توی همین روزا برای آذر دختر بزرگش که از شوهر اولشه خواستگار پیدا بشه! حالا به تو داره میگه؟ ای زن زبون باز دغل! "
حاج اکبر نگاهی عمیق به مهین خانم و نگاهی شاید همراه با شرم به من می کند و دود سیگارش را به بالا فوت می کند، به دنبال حلقه های دودی که قبلا به بالا فرستاده بود و سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید.
از مهین می پرسم: " گفتی شوهر اولش؟ مگه اختر چند تا شوهر کرده ؟"
حاج اکبر که بهتر می بیند خودش بگوید تا اینکه از زبان غریبه بشنوم می گوید: برادرم دومیش است.
حرفش را نشنیده گرفتم.
"خدا عوضت بده ان شاءالله خیر ببینی، تورو خدا به این مرد بگو، که من بی تقصیرم و شر این زنیکه رو از سر من بکن. مثه اینه که زیارت رفته باشی. " مهین خانم هم از روی شیطنت گفت: " باشه! باشه! من تو رو خوب میشناسم. نه! تو اهل این کارا نیستی! نه نیستی! "
حاج اکبر که مرتب با خود حرف می زند: " خدایا خودت حکم ظالم را بنما! های! های! چطور مردم توفیر می کنند. یه روزی بود مردم مسلمان بودند از خدا می ترسیدند. اما امروز چی؟ کفر عالم را گرفته. "
شب از نیمه گذشته و صدا از هیچ جای خانه بیرون نمی آید، حاج اکبر از توی اتاق و از توی رخت خواب و از کنار من خود را تندی به حیاط می کشاند. خواب دیده که شاخه های درختان مو مثل مار کبری دور تنش پیچیده و زور آورده تا ترق و تروق استخوان هایش را هم شنیده و بعد ساقه ی اصلی درخت مو مثل آدمیزادی که موهایش را مثل خوشه های انگور بافته و دور سرش ریخته باشد با صدایی مثل برگشت صدا م گوید:" ای حاج اکبر باید رضایت نیمتاج را بدست آوری و گرنه همه ی این مارها و توله مارها تا قیامت، روزی هفتاد بار تو را می جوند و می خورند و عقت می کنند. " حاج اکبر که در حلقه ی مارها و توله مارها بوده نمی تواند حتی نفس بکشد. دهان را با لرزش لب هایش باز می کند و می پرسد: "چکار باید بکنم تا رضایت نیمتاج را بدست آورم. "
همان صدا این بار مثل رعد نعره می زند که نیمتاج بچه می خواهد. او دلش شکسته، چه بسا که نفرینت هم می کند. حاج اکبر چشمانش را باز می کند و مرا در مقابل خود می بیند. جلوی همه بغلم می کند و دست به موهایم می کشد. با هم به اتاق می رویم و به من لب به اعتراف باز می کند که بیست سال زندگی مشترک، گرسنگی مشترک و رنج مشترک کافی نبوده تا زنم را بشناسم؟ و مرا در بغل می گیرد و می گوید فکر می کنم که دیگر عشقمان پیر شده. آسمان برقی می زند و روشنایی خود را به اتاق می رساند، ترس برم داشت اما روشنایی را به فال نیک می گیرم.
حاج اکبر به خوابی عمیق فرو می رود و سعی می کند با نگه داشتن نفس هایش جلو سوت های گلویش را بگیرد. تا صبح وقت زیادی نمانده. صدای اذان گو با صدای باد قاطی می شود. آرام خودم را به حیاط می رسانم. حاج اصغر هم بیدار شده و خود را به کناره ی حوض می رساند و وضو می گیرد. صدای شالاپ شالاپ آب حاج اکبر را هم به حیاط می کشاند. ذکر می گوید و با خاک باغچه تیمم می کند و سلام برادرش را جواب می دهد. چشمش به ماده ی لزج کف حیاط می افتد که برآمدگیش بیشتر شده و مثل دمل چرکی می ماند که در باز نمی کند. و می گوید: " آخه ما توی این خونه از این چیزا نداشتیم، جادو جنبل!... خدایا خودت کمک کن. "
- ببینم شما دو تا برادر با هم چی دارید می گید.
خودم را به حوض آب که سرمای آن وقت صبح را داشت رسانده و وضو می گیرم. صدای آرام نیمتاج را می شنوم که پشت درخت با خاک باغچه تیمم می کند. به یاد نامادریم می افتم که چطور زن دوم پدرم شد و آنقدر مادرم را دق داد تا مرد و خودش جای او را گرفت. هرروز صبح با خاک باغچه تیمم می کرد. درست زمانی که من برای وضو به حیاط می آمدم و با خنده ی پر مکری لج مرا در می آورد. آنقدر تو گوش پدرم وز وز کرد که 15 سالگیم را در خانه مردی لب شکری و معتاد تمام کردم. وقتی که آذر و آمنه را داشتم گذاشت و رفت و دیگر هم پیدایش نشد. از صبح خروس خوان تا سیاهی شب در خانه کار می کردم. اگر هم دیر می جنبیدم موهایم را چنان می کشید که صدای قرج قرج درآمدن آن ها از پوست سرم را م شنیدم. بعد بالای سرم می ایستاد، سقز می جوید و می خندید. حالا این چیزها نتیجه ی وضعیه که داشتم ...
- معلوم نیست اختر این اول صبحی توی حیاط نشسته و به چی فکر میکنه، چرا نمیره نمازشو بخونه؟
با بی اعتنایی از کنارش رد می شوم. حرکت چادرم او را به خود می آورد. از جا بلند می شود که صدای گریه ی پسر کوچکش او را به اتاق می کشاند. تا چند روز حاج اکبر دمغ بود و فکری! می گفت:" تقریبا همیشه خواب می بینم توی تار عنکبوت افتاده ام " و چشمانش پر می شود از اشک. دلم برایش می سوخت.
مهین خانم است که اختر اختر صدایم می زند. او را به اتاقم می آورم برایش چایی می ریزم می خواهد بداند که چه دشمنی و چه لجی با نیمتاج دارم. می گفت: " راستشو بگو اون چیز لیزو تو توی حیاط ریختی برای جادو جنبل؟ " گفتم: " اصلا و ابدا من همچی کاری نکردم. برای اینکه می گن هر کی جادو جنبل بکنه واسه خودش نکبت داره. جادو جنبل چیه؟ آدم میباس پیشونی داشته باشه، مگه همه ی عالم جادو جنبل می کنن. اصلن میگن این کارا عاقبت خوبی نداره "
- والله اختر خانم تو اگه از گذشته ی نیمتاج خبر داشته باشی این طوری رفتار نمیکنی.
- خب حالا تو که میدونی بگو ما هم بدونیم خااااانوم.
- مگه نمیدونی که مادر نیمتاج واسه چندر غاز پول به خانه ی هرکسی می رفته و کار می کرده، اما شوهرش واسه خرج خونه اونو به باد کتک می گرفته. به قول نیمتاج هروقت هم اعتراض می کرده جواب می داده: زر نزن که میام قیافتو بهم میریزم. خدایا! محض خاطر شما زن جماعت آدم چقدر باس در دنیا مکافات ببینه و در حالی که عرق از زیر کلاه چرک مرده اش روی ریشای خلوتش راه می افتاده در نفس نفس زدن های کم جونش بنای فحش رو می ذاشته و بدتر از همه هرچی بد بوده بار خودش می کرده.
- آره راس میگی! منم یه چیزایی شنیدم. که انقدر گرد و خاک قالی مردم را تکونده که سل گرفته و یه روز اونقدر خون بالا آورده که افتاده و مرده.
والله به خدا از کرده ی خودم پشیمونم. همان روز به خدا التماس کردم، وضو گرفتم و تنها توی اتاق در را بستم، نماز خواندم و تسبیح گرداندم و گفتم: توبه کردم... توبه کردم... توبه کردم...
مهین خانم گفت: خودمونیم والله! خدا خیرشون بده این دو تا مرد را که هر دوی شما را از بدبختی و فلاکت خانوادتون نجات دادن و حالا شما بخاطر هیچ و پوچ به جان هم می افتید.
- راستش مهین خانوم حالا می فهمم که هرچی بدبختی و نکبت بیشتر باشه اعتقاد به این چیزا هم بیشتر میشه! آدم مثل علف هرزه میمونه، خیلی زود به همه چی عادت می کنه.
- ای کاش به حاج اکبر بگم که ...
دل به هم خوردگی دارم. تندی خودم را به حیاط رسانده و هرچی در درونم بود بالا آوردم و اتفاقا ریخت روی قطره ی لیز کف حیاط. سرم را بالا گرفتم از شیره ی انگورهای سوراخ شده با نوک پرنده ها روی صورتم ریخت. اختر خود را به من رسانده حالم را می پرسد و همه ی آنچه کف حیاط است را با آب و جارو می شوید.
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی