loading...
داستان کوتاه

داستانک ۱۷۷

مدیر بازدید : 248 پنجشنبه 26 مهر 1397 نظرات (0)
بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم ... ما یه همسایه داشتیم که اوضاع مالیش خیلی خوب نبود . سال به سال نمیتونست لباس بگیره. همه جا پیاده میرفت . اگه شب بدون شام میخوابید اتفاقی واسش نمی افتاد . بعد چند سال خدا واسش خواست . حسابی اوضاع کارو بارش گرفت . ماشین آنچنانیو . استخر و هر روز یه دست لباس . همیشه بهترینارو داشت . اما قدر ندونست و ورشکسته شد ! برگشت سر خونه اول ! میدونی دیگه نمیتونست پیاده بره اون ماشین میخواست .نمیتونست با لباس چند ماه پیشش بره بیرون . اون طعم پولو چشیده بود نمیتونست بی پول باشه . واسه همین چند وقت بعد فهمیدیم دزد شده ! حالا شده جریان من و تو ! من تو رو یبار داشتم ... نمیتونم بدونه تو ... یکاری نکن بدزدمت ... میفهمی چی میگم ؟ #شاهین_شیخ_الاسلامی
ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 221
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 450
  • باردید دیروز : 273
  • گوگل امروز : 12
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 1,396
  • بازدید ماه : 3,978
  • بازدید سال : 157,355
  • بازدید کلی : 4,735,770
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت