loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه ۱۸۰

مدیر بازدید : 283 پنجشنبه 26 مهر 1397 نظرات (0)
بسیاری از مردم دنیا فرانسه را با بناهای تاریخی، موزه ی لوور، ناپلئون، نان فرانسوی و چیزهایی از این دست می شناسند؛ موضوعاتی که کمتر به جامعه ی امروز این کشور مربوط است اما فرانسه با داشتن بیش از سی‌و‌پنج هزار سازمان مردمی یا People Organization یکی از پیش روترین کشورها در زمینه‌ی توسعه‌ی فعالیت های غیر دولتی است. در بین این سازمان ها، تشکل هایی برای مبارزه با بیماری های سخت، مقابله با مواد مخدر، حامیان محیط زیست و بسیاری فعالیت های اجتماعی دیگر دیده می شوند. «بنیاد جست و جو برای همدیگر» یکی از بزرگ ترین سازمان های غیر دولتی فرانسه است که با بیش از چهارصد و پنجاه هزار عضو، در سراسر این کشور دفتر دارد. این بنیاد در سال 1986 توسط دو برادر کلمبیایی الاصل ایجاد شد که پس از سی و هفت سال از طریق صفحه ی پیام های مردمی یک روزنامه‌ی محلی، یکدیگر را پیدا کرده بودند. آن ها از ابتدا هدف خود را کمک به مردم برای یافتن اقوام، دوستان و آشنایانی که سال ها از هم بی خبر مانده بودند تعریف کرده و با استفاده از رسانه های مختلف و ایجاد شبکه های بزرگ و زنجیره ای، زمینه هایی برای تحقق هدف هاشان فراهم کردند. بنیاد در طول فعالیت های خود توانسته از گروه های مختلف اعضایی جذب کند، از جمله هنرمندان، ورزشکاران و حتی سیاست مداران و از این طریق به شهرت زیادی دست یابد. یکی از کسانی که در آخرین روزهای سال گذشته به عضویت «بنیاد جست و جو برای همدیگر» در‌آمد تا هم کلاسیِ دوران نوجوانی خود را پیدا کند، «لیانو برانسا» شاعر نوگرای فرانسه بود. لیانو یکی از پر مخاطب ترین شاعران فرانسه است و کتاب های او مثل «دریچه ای به پاییز بعد»، «کبوترهای بارانی پوش» و «نُت‌های ساز شکسته» چند بار تجدید چاپ شده اند اما عمده‌ی شهرت او به خاطر کتابی است با نام «چهل عاشقانه برای مرونا». انتشار این کتاب و استقبال بی نظیر خوانندگان موجب شد روزنامه‌ ها به او لقب «شاعرِ عاشقانه‌های بی‌مرز» بدهند. عنوانی که بعدها «لئو ترامنت» منتقد معروف نشریات ادبی فرانسه بر کتابی گذاشت که درباره ی زندگی و آثار لیانو نوشته بود. در این کتاب ضمن مرور آثار او و ارائه ی تحلیل های مختلف درباره ی جهانِ شعری اش، مصاحبه ای درباره ی زندگی، دیدگاه ها و دل مشغولی های لیانو برانسا نیز آمده است. یکی از سوالاتی که ترامنت در این مصاحبه از برانسا پرسیده، مربوط به موضوع «مرونا» و چگونگی شکل گیری این شخصیت در ذهن شاعرِ عاشقانه های بی مرز است. البته لیانو سعی کرده از پاسخ دقیق طفره برود و تنها اشاره ای به واقعی بودن شخصیت مرونا کرده و بعد هم ترجیح داده با سکوتی طولانی، ترامنت را به سوالات بعدی هدایت کند؛ سکوتی که ترامنت آن را «ادای احترام به یک عشق فراموش ناشدنی» می‌نامد. برای لیانو، نام مرونا یادآور اولین عشق زندگی اش در نوجوانی بود. هنگامی که تنها شانزده سال داشت و در یک مدرسه ی بلژیکی در جنوبِ لیل درس می خواند و بی اختیار دل باخته ی یکی از هم کلاسی هایش شده بود که به تازگی مادرش را بر اثر بیماری ذات الریه از دست داده بود. آن دختر کمتر از سه ماه در مدرسه شان و بعد که پدرش برای کار در ی شرکت اتومبیل سازی به لیون رفت، برای همیشه آن جا را ترک کرد. گرچه لیانو برانسا هیچ وقت با آن دختر حرف نزده بود اما زیبایی، سادگی و چهره ی غمگین او حسی در درونش زنده کرده بود که فقط می توانست نام عشق بر آن بگذارد. بعد از رفتن دخترک از آن مدرسه، لیانو خیلی زود همه چیز را فراموش کرد. تا این که سال ها بعد، وقتی در ازدواجش با دخترِ یک موزیسین ایتالیایی شکست سختی خورد و حتی نزدیک به دو سال نوشتن را هم کنار گذاشت، یادآوری دوران کودکی و نوجوانی و خاطرات خوب آن باعث شد تا بتواند دوباره به نوشتن روی بیاورد. لیانو هر روز ساعت ها به گذشته فکر می کرد و سعی داشت با یافتن نقاط روشن و حس های خوب زندگی، سوژه هایی برای نوشتن پیدا کند. یکی از چیزهایی که خیلی زود به ذهن او خطور کرد، خاطره ی عشق دوران نوجوانی بود. لیانو به سختی دختری را به یاد آورد که غم پنهان چهره اش، او را شیفته کرده بود و خیلی زود، با رفتنش از مدرسه، حس تلخ جدایی را به او چشاند. چیز دیگری که از آن دوران به یاد می آورد، بچه هایی بودند که لیانو را به خاطر دست های بزرگش مسخره می کردند؛ به خصوص یکی از آن ها که خنده های نفرت انگیزی داشت و با شوخی های زننده ی خود، دخترکِ غمگین را هم چند باری آزار داده بود. بعد از روزهای طولانی که به آن دوران می اندیشید، لیانو توانست از لا‌به‌لای خاطراتش نام «مرونا اِمِنسی» را به یاد بیاورد. بعد از آن بود که تکرار نام مرونا در درونش باعث آفرینش شعرهای کم نظیری شد که بعدها در کتاب «چهل عاشقانه برای مرونا» به چاپ رسید. عاشقانه هایی که در مدتی نزدیک به هفت سال سروده شد و لیانو در زمان انتشار آن ها روزهای تنهاییِ چهل و سه سالگی را سپری می کرد. لیانو برانسا با چنان ظرافتی به بازآفرینی عشقش پرداخت که نام مرونا خیلی زود در ذهن اهالی ادبیات تبدیل به نامی اسطوره ای برای عشق شد. البته برخی منتقدان هم مرونا را فقط «ژولیتی در لباس امروزی» می‌ دانستند. سه سال بعد از انتشار کتاب «چهل عاشقانه برای مرونا» و زمانی که درست سی سال از ماجرای عشق دوران نوجوانی لیانو می گذشت، اتفاقی افتاد که باعث شد تصمیم بگیرد هر طور شده مرونا را پیدا کند. موضوع از این قرار بود که یک روز، «اِریک بارِنزا» از اعضای حلقه ی ادبیِ «دیتیلز» (Details) که لیانو گاهی در جلسات شان شرکت می کرد، به سرعت جلسه ی خانگی آن ها را ترک کرد و تا چند روز هیچ کس از او اطلاعی نداشت. لیانو بعداً متوجه شد بارِنزا که از شاعران خوب و خوش فکر حلقه بود، خبر مرگ یکی از هم کلاسی های دوران مدرسه ی خود را دریافت کرده و این موضوع، او را چند روز به شدت متأثر کرده است. بعد از این بود که لیانو ناگهان نگران مرونا شد و تصمیم گرفت او را پیدا کند و از سلامتی اش مطمئن شود. سعی کرد تلفن مدرسه ای را که در آن درس می خوانده پیدا کند و وقتی موفق به این کار نشد به همراه بارنزا به شهر لیل رفت. آن جا متوجه شد که مدرسه ی دوران نوجوانی اش، پس از اختلافاتی که بین دولت فرانسه و بلژیک سرِ اخراج یک تبعه ی فرانسوی متهم به جاسوسی پیش آمده بود، منحل شده و ساختمان آن برای ایجاد سر پناهِ کارتن خواب ها در اختیار شهرداریِ لیل قرار گرفته است. مدتی هم سعی کرد به کمک یکی از علاقه مندانش که در وزارت صنایع ملی پستِ مهمی داشت، ردی از پدر مرونا و کارخانه ای که او به آن جا رفته بود، پیدا کند که البته باز هم به نتیجه نرسید. لیانو برانسا در حالی که امیدش را برای پیدا کردن نام و نشان مرونا کاملاً از دست داده بود، به وسیله ی معلم فرزند یکی از دوستانش به بنیاد «جست و جو برای همدیگر» معرفی شد. آن جا با دادن نام «مرونا‌ اِمِنسی» و مدرسه ای که در آن درس می خوانده -تنها اطلاعاتی که در اختیار داشت- یک بار دیگر شانس خود را برای یافتن مرونا امتحان کرد. هر چند لیانو چند روز بعد، وقتی متوجه شد مدیر بنیاد در گفت‌و‌گو با یک روزنامه ی اجتماعی، موضوع جست و جوی او را برای یافتن عشق دوران نوجوانی اش مطرح کرده، از رفتن به بنیاد پشیمان شد اما به خاطر اهمیتِ پیدا کردن مرونا، ترجیح داد واکنشی نشان ندهد. هیأت امنای بنیاد هم که می دانستند یافتن مرونا و ترتیب دادنِ جلسه ی دیدار او با لیانو می تواند تبلیغ بسیار خوبی برای آن ها باشد، موضوعِ مرونا را مورد پیگیری ویژه قرار داده و برای آن برنامه ریزی کردند. آن ها ابتدا سعی کردند از طریق شبکه ی اعضای خود ردی از مرونا پیدا کنند اما به نتیجه نرسیدند. چند آگهی هم در روزنامه های محلی لیل و لیون منتشر کردند که آن هم فایده ای نداشت و تنها چند تماس از نام های مشابه گرفته شد؛ از جمله یک نفر که نامش «مارنا اِمِنسی» و البته پیرمردی هفتاد و یک ساله بود! بعد از انتشار یک آگهی نسبتاً بزرگ در صفحه ی حوادث یکی از مجلات خانوادگی سراسری فرانسه، چند نفری تماس گرفتند که مرونا اِمِنسی را می شناختند و از او اطلاعاتی داشتند. یکی از آن ها مردی بود که یازده سال با او زندگی کرده بود و می دانست مرونا بعد از جدایی از او، به نانت رفته و آن جا زندگی می‌کند. دیگری زن جوانی بود که مدتی در کنار مرونا در یک فروشگاه لباس های زنانه کار می کرده است. او گفت که مرونا بعد از جر و بحث با صاحب فروشگاه سر رفتارش با مشتریان، آن جا را ترک کرده و دیگر از او خبری ندارد. اما شاید مهم ترین تماس از جانب مردی بود که می گفت پدرِ مرونا اِمِنسی است. این مرد مدعی بود که مرونا سه سال پیش در یک تصادف رانندگی کشته شده و در گورستانی در نانت دفن شده است. لیانو بلافاصله همراه سه نفر از اعضای بنیاد، از جمله «ژان پیکمنس» عضو هیأت امنا، به نانت رفتند. آن جا سراغ مردی که مدعی بود پدر مرونا است رفتند. اما آن مرد صبح همان روز مرده بود همسایه ها گفتند که او مردی تنها و دچار فراموشی بوده، نزدیک به دو سال در آن جا زندگی می کرده و احتمالاً هیچ وقت هم فرزندی نداشته است. لیانو و همراهانش تمام روز به جست و جوی ردی از مرونا یا اطلاعات بیشتری درباره آن مرد گشتند اما سرنخی پیدا نکردند. شش ماه از مراجعه‌ی لیانو به بنیاد «جست و جو برای همدیگر» می گذشت اما در این مدت هیچ نشان امیدوار کننده ای از مرونا پیدا نشده بود و اعضای هیأت امنای بنیاد هم، دیگر تمایلی به مصاحبه در این باره نداشتند. بعضی از دوستانِ لیانو او را از جست و جوی بیشتر منع می کردند و آن را بی فایده می دانستند. یک بار هم بارنزا به شوخی به او گفت بهتر است کتاب «چهل مرثیه برای مرونا» را بنویسد که البته این حرف، لیانو را بسیار ناراحت کرد و موجب شد تا مدتی در جلسات حلقه ی «دیتیلز» شرکت نکند. تا این که عصر یک سه شنبه ی آفتابیِ پاریس، از بنیاد جست و جو برای همدیگر با لیانو تماسی گرفته شد که از پیدا شدن سر نخ تازه ای از مرونا خبر می داد. ظاهراً پزشکِ زندان مرکزی نانت اعلام کرده بود که هفته ی پیش، زنی به درمانگاه زندان مراجعه کرده که موقع هواخوری روزانه در محوطه ی زندان زمین خورده و مچ پایش آسیب دیده. نام او مرونا امنسی ثبت شده است. مدیران بنیاد بلافاصله تماس هایی با مسئولان زندان مرکزی نانت برقرار کردند و مطلع شدند مرونا امنسی از سه سال پیش به خاطر عدم توانایی در پرداخت بدهی دو هزار فرانکی به یک خرده فروش و شکستن شیشه های مغازه ی او در زندان است. لیانو دوباره به همراه چند نفر از دوستان و یکی از اعضای بنیاد به نانت رفت و ضمن صحبت ب قاضی پرونده، تصمیم گرفت بدهی مرونا را بپردازد و رضایت شاکی اش را هم جلب کند. دوستان لیانو به شدت با این کار مخالفت کردند چرا که معتقد بودند به شخصیت ادبی او آسیبی جدی وارد خواهد شد. اگر مردم بدانند مرونای «شاعر عاشقانه های بی مرز» یک مجرم زندانی بوده، چه فکر خواهند کرد و برخوردِ منتقدان ادبی و کسانی که به خاطر محبوبیت رشک انگیز لیانو سال ها منتظر فرصتی برای انتقام از او بودند، چگونه خواهد بود؟ اما لیانو که با تمام وجود آرزوی دیدار دوباره ی مرونا را داشت، ذره ای ا تصمیم خود عقب ننشست و پیگیرِ تهیه ی پولی شد که مرونا بدهکار بود، تا ظرف چند روز بتواند او را از زندان آزاد کند. از طرفی بنیاد جست‌و‌جو برای همدگیر، برای دیدار لیانو و مرونا به هنگام آزادی او از زندان برنامه ی مفصلی ترتیب داد. آن‌ها با فرستادن دعوت نامه هایی برای روزنامه ها، نشریات و شبکه های مختلف کشور و هم چنین تعدادی از اعضای اصلی بنیاد، خود را برای انعکاس گسترده ی فعالیت شان آماده کردند. صبح روز دوشنبه پانزده جولای، گروه زیادی از خبرنگاران و مردم در برابر زندان مرکزی نانت جمع شده بود تا شاهد دیدار لیانو و مرونا بعد از سی سال باشند. در پیشانی این گروه، لیانو برانسا قرار داشت که دست به سینه ایستاده بود و به دربِ کوچکِ خروجی زندان می نگریست. دقایقی بعد در باز شد و مرونا امنسی در چهارچوب در ظاهر شد. برای چند لحظه لیانو با نگاهی نافذ در چشم های خسته ی مرونا خیره شد. همه منتظر بودند تا ببینند نخستین حرکتی که آن ها انجام می دهند چه خواهد بود و برای اولین بار چه حرف هایی بین آن ها رد و بدل خواهد شد. اما لیانو لحظه ای بعد، در برابر چشم های بهت زده ی مردم، به سرعت از جمعیتِ رو‌به‌روی زندان جدا شد و بدون هیچ صحبتی آن جا را ترک کرد. دوستان لیانو و چند نفر از خبرنگارها به دنبالش دویدند اما او بدون توجه، خیلی زود سوار یک تاکسی شد و از آن جا رفت. لیانو از شدت خشم به سختی نفس می کشید و سعی می کرد یقه ی پیراهنش را که مثل طنابی به گلویش فشار می آورد، باز کند. مرونا امنسی، نه آن عشق رویاییِ لیانو، بلکه یکی دیگر از هم کلاسی های او بود؛ همان دختری که با خنده‌های نفرت انگیزش بارها لیانو را به خاطر دست های بزرگش مسخره کرده بود. لیانو هنگام یادآوری خاطرات نوجوانی اش، زمانی که در ذهن دنبال نامِ دخترکِ غمگین و دوست داشتنی مدرسه ی بلژیکی لیل بود، از میان تمام اسم های آن دوران، نام مرونا امنسی را به یاد آورده بود. کسی که تلخ ترین خاطرات دوران نوجوانی لیانو را برایش ساخته بود: لیانو در مراسم فارغ التحصیلی پشت تریبون قرار گرفت و شعرش را با احساس زیبای دلتنگی برای بچه های مدرسه خواند و با تشویق فراوانِ حاضران مواجه شد. اما بعد مرونا امنسی بالا آمد و از طرف بقیه ی هم کلاسی ها، هدیه ی بزرگی به لیانو داد. لیانو با تعجب کادویی را که گرفته بود باز کرد؛ یک خودنویس بزرگ عروسکی. بعد مرونا خطاب به حاضران گفت: «برای شاعر جوان مان چیزی بهتر از وسیله ی نوشتن پیدا نکردیم. اما خودنویسی که در دست های لیانو گم نشود، به سختی پیدا می شد بنابراین مجبور شدیم این خودنویس بزرگ عروسکی را بگیریم تا با دست های درشت شاعر جوان تناسب داشته باشد. البته من فکر می کنم لیانو اگر به جای شاعری، دروازه بان می شد بهتر بود و تیم شان اصلاً گل نمی خورد. گرچه کارهای ساختمانی هم بد نبود!» آن روز با هر جمله ای که مرونا می گفت، حاضران به شدت می خندیدند و لیانو با تمام وجود نابود می شد. بعد در حالی که به شدت گریه می کرد، از مدرسه بیرون آمد و یک سال بعد که مادر بزرگش هم درگذشت، لیل را برای همیشه ترک کرد و به پاریس رفت. لیانو در مسیرِ بازگشت از زندان، مدام به این فکر می کرد که چطور گذشتِ زمان تا این حد دچار فراموشی اش کرده بود که نام مرونا را اشتباه به یاد بیاورد؛ بعد هم آن همه شعرهای عاشقانه و جست‌و‌جوی دیوانه وار که در پایان به کابوسی سیاه منتهی شد. چند روزی از خانه بیرون نیامد و به هیچ تلفنی هم جواب نداد. در طول این روزها بارها تصمیم های مختلفی گرفت و بعد منصرف شد. یک بار تصمیم گرفت به نانت برگردد و با پس گرفتن پولش، مرونا را دوباره به زندان بفرستد. یک بار دیگر تصمیم گرفت شعرهای جدیدی بنویسد و آن ها را در کتابی با نام «مرونای نفرت انگیز» منتشر کند. حتی یک باز ذهنش رسید از بنیاد «جست و جو برای همدیگر» به خاطر سوء استفاده شکایت کند. دوستان لیانو که نگران حالش بودند مدام با او تماس می گرفتند و حتی چند بار پشت در خانه اش رفتند اما فایده ای نداشت. بالاخره بعد از حدود هشت روز، وقتی بارنزا بیش از چهار ساعت پشت در آپارتمان لیانو نشست، در باز شد و لیانو با چهره ای آشفته و پریشان، بارنزا را به داخل دعوت کرد. تا چند دقیقه هیچ حرفی بین آن ها رد و بدل نشد. سرانجام بارنزا سکوت را شکست و بعد از کمی صحبت درباره ی واکنش روزنامه ها و مردم به اتفاقاتی که افتاده بود، گفت که مرونا بعد از ظهر همان روزی که از زندان آزاد شده، به خاطر ضعف جسمی زیاد و بیماری ریه ای که از قبل داشته در بیمارستان بستری شده و حال مساعدی ندارد. لیانو ب یکباره تمام نفرتی را که از مرونا داشت فراموش کرد و بلافاصله لباس پوشید تا به همراه بارنزا به ملاقات او بروند. چند ساعت بعد به نانت رسیدند و مستقیم به بیمارستان کوچک «ریکور اِیج» رفتند. مرونا در اتاقی که سه بیمار دیگر هم در آن بستری بودند، روی تخت آبی رنگ دراز کشیده بود. لیانو کنار تخت رفت و ایستاد. مرونا که متوجه حضور کسی کنارش شده بود، چشم هایش را باز کرد و با دیدن لیانو به سختی انگشت هایش را تکان داد. لیانو دست او راگرفت. مرونا که به دشواری می توانست حرف بزند گفت: «فکر نمی کردم آن دست های مسخره، این قدر مهربان و دوست داشتنی باشند...» لیانو لبخندی زد و دست مرونا را به آرامی فشرد.
ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 14
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 251
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 612
  • باردید دیروز : 273
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 1,558
  • بازدید ماه : 4,140
  • بازدید سال : 157,517
  • بازدید کلی : 4,735,932
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت