آقای افشار،... دستهگلها رو آوردن، میخواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانهی پدربزرگیم. همه منتظر خالهام هستیم كه رفته است مدرسهاش برای گرفتن كارنامهی ثلث سوم و دیر كرده. از پدربزرگ قول گرفته كه برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته كه باید یكضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست كه تا شب خانه نیاید. ولی نه بهخاطر چندتا تجدیدی، چون كسی كه شب امتحان مثلثات، "امشب اشكی میریزد" بخواند، نباید چندتا نمرهی تك شرمندهاش كند. یواشكیِ مامان، مجلهی زن روز را از كیفش بیرون میكشم و میروم به باغچه. نزدیك ظهر است. روی جلد، عكس زنی است با لباس قرمز كه چمدان كوچك ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ كنارش نوشته: "دختر شایستهی ایران به مسابقهی بینالمللی رفت." خالهام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمیزند. بدون اجازهی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی كرده بود كه در مسابقه شركت كند. شبی كه در مرحلهی اول پذیرفته شده بود، آنقدر خوشحال بود كه در باغچه میرقصید. اما آخر سر، هیجانِ زیاد كار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همان شب -با اینكه ما خانهشان بودیمـ خالهام را كتك مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد میكشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت كرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خالهام توانست، گریان، به باغچه فرار كند. (دلم میخواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ كمدش و همهی رژها و باقی وسایل آرایشش را شكست و همه را پرت كرد در حیاط. صفتی كه آن موقع به خالهام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشماش كه سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تكیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریك بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورتاش را نمیدیدم. كنارش زانو زدم و گفتم: "بیا، این یكی سالم مونده." در پاسخ گفت: "گمشو." احساس كردم از پدرم متنفرم.
حالا نزدیك درختی ایستاده كه او آنشب بهش تكیه داده بود و حالا هم نشسته و كارنامهاش را دست گرفته. غافلگیرش میكنم و ناگهان كاغذ را از بین دستش میكشم و بنا میكنم به دویدن تا ته باغ. وقتی میایست متوجه میشوم كه دنبالم نیامده. كارنامه را نگاه میكنم؛ قرمز، نوشته است؛ مردود خرداد...
ـ آقای افشار... تماس گرفتن، گفتن كه اتوبوس تا چن دقیقهی دیگه میرسه.
شب است. خالهام سعی میكند دوچرخهسواری كند. پدربزرگ همهی باغچه را آب داده و حالا رفته بیرون، نان بخرد. پدر میداند كه من و مامان، خانهی پدربزرگیم ولی هنوز از سر كار نیامده. هوا، دمكرده است. نشستهام روی پلههای سنگیِ خانه و تنگ ماهیام را گذاشتهام كنارم. خالهام نمیتواند دوچرخه را درست براند -بعد از یكسال مردودی توانسته پدربرگ را راضی كندـ و مدام ناچار میشود توقف كند. دوچرخه برای قد خالهام قدری بلند است. لباس به تنش چسبیده. پدر میآید. موهای شقیقهاش را رنگ كرده. خالهام ناشیانه با دوچرخه میرود سمتش. پدر ادای ترسیدن در میآرود:
ـ زیرم نگیری.
دوچرخه میایستد؛ خالهام نزدیك است بیافتد كه پدرم میگیردش؛ خندان است؛
ـ به یكی بگو یادت بده.
با دست پشت زین را میگیرد و دوچرخه لرزان، طول حیاط را میپیماید. به من كه میرسند، خالهام پایش را میگذارد زمین و همان موقع پدربزرگ در حیاط را باز میكند؛ پدر میرود و با او احوالپرسی میكند و نان را از دستش میگیرد و هر دو میروند در خانه. به خالهام میگویم:
ـ میخوای كمكت كنم؟
و او دوچرخه را همانجا رها میكند و به خانه میرود. دلم میخواهد دوچرخهاش را پنچر...
ـ آقای افشار... خانومتون گفتن كه منتظرتون نمیشن،... با بچهها میرن.
سالنِ انتظار سینما مولن روژ؛ پدر و مامان، من، خالهام و دوستش منتظر سانس ساعت هشت و نیم هستیم. سالن شلوغ است. همه با هم حرف میزنند. روبروی خالهام و دوستش، سه تا پسر با شلوارهای جین پاچهگشاد و تیشرتهای رنگی به دیوار روبرو تكیه دادهاند. پسرها چشمشان به آنهاست و گهگاهی لبخندی تحویل همدیگر میدهند. یكی از پسرها، برای خالهام و دوستش، دو انگشت اشارهاش را به هم میچسباند و كنار هم میلغزاند. یك آن پدرم را نگاه میكنم؛ با مامان نزدیك بوفه است. پسری كه وسط ایستاده، موهایش روی شانههایش ریخته؛ با لب چیزی به آنها میگوید؛ (انگار میگوید جون). دوستِ خالهام دستش را جلوی دهانش میگیرد، نمیتواند كه نخندد. ساندیسم را با نی سوراخ میكنم مزهی انگور گندیده میدهد.
ساعت هشت و نیم است. از در سالن وارد میشویم و پسری كه موهایش بلند است، به هر ترتیب خود را به خالهام میرساند و خیلی سریع چیزی به او میگوید. نمیفهمم چی. من كنار خالهام مینشینم. پسرها در ردیف كناریمان نشستهاند. چراغها خاموش میشوند و تیتراژ فیلم روی پرده میافتد. خالهام با دوستش یكسر پچپچ میكنند. آخرسر خالهام رو به من میكند و با صدای آرامی میگوید كه بروم و از آن پسری كه در ردیف كناری نشسته و موهایش بلند است، كاغذی را بگیرم. دلم میخواهد چهرهام را جوری كنم كه او بفهمد واكنش من چیست ولی سینما تاریكتر از این است. بهش میگویم باشه و بعد آرام از سینما میروم بیرون و یك ساندیس دیگر میخرم. وقتی وارد سالن نمایش میشوم، فیلم شروع شده است. آرام تا پشت سر پسر میروم؛ ساندیسم را فشار میدهم و آباش را روی موهای پسر میریزم. كار را خراب میكنم و پسر متوچه میشود و میچرخد رو به من و من بهدو میروم بیرون. نترسیدهام بلكه برعكس، دلم میخواهد برگردم و كار دیگری بكنم. روی یك تكه كاغذ، حرفی كه یكی از بازیگرهای فیلم گفته و من تصادفاً موقع بیرون رفتن شنیدهام را مینویسم :"جیگرتو بپزم" و میبرم و به خالهام میدهم.
ـ آقای افشار،... ببخشید من هی این درو باز میكنم.... قبض پیش شماست؟
موقع شام است. سفره چیده شده. مامان پارچ دوغ را هم میزند. مخاطبش معلوم نیست؛ میگوید:
ـ گیتی كو؟
كسی نمیداند. میروم كه صدایش كنم. در اتاقش نیست، پس باید در باغچه باشد. چراغهای حیاط خاموشاند. ولی... در باز است و نور چراغ بیرون، هیكل خالهام را از لای در معلوم كرده. با كسی صحبت میكند كه فقط میتوانم دوچرخهاش را ببینم. دمپاییام را در میآورم و پشت یكی از درختها پنهان میشوم. حالا صدایشان واضحتر است. از قرار، صحبت از یك تفریح گروهیست كه بناست همه با دوچرخههایشان بیایند. صدای خالهام را بهسختی میشنوم، گویا هنوز راضی نشده. حالا یك جمله از حرف خالهام را متوجه میشوم: "كیسهخواب دیگه برا چی؟" پسر میخندد. نمیشنوم چه میگوید. انگار چیزی دستش است شبیه یك بطری و مثل اینكه میخواهد آن را به خالهام بدهد.... نه، خالهام میخواهد آن را از دستش بگیرد،... نمیتواند.
كسی تا نزدیكی در حیاط آمده... پدرم است. دوچرخهی بیرون در، به سرعت حركت میكند. خالهام میآید تو و در را میبندد. پدر میگوید:
ـ پسره كی بود؟
خالهام میگوید:
ـ وا... چرا اینجوری نگا میكنی؟
ـ پسره كی بود؟
ـ كدوم پسره؟
ـ دوس پسرت.
ـ برو بابا.
خالهام میرود.
ـ با توام.
ـ بعله؟!
ـ قرارِ چی رو گذاشتین؟
ـ مینا با برادرش اومده بود، واسه جمعه كه نامزدی خواهرشِ، من چندروز زودتر برم واسه كمك.
ـ مینا از كی سیبیل میذاره؟
ـ اون داداشش بود.
ـ چند وقته باهاشی؟
ـ واسه من بزرگتری نكنید آقا بهرام!
ـ چی بود میخواست بهت بده، هی میگفت بگیر بگیر؟
ـ به شما مربوطی نیست، بابام كه نیستید.
ـ فكر كردی دیپلم گرفتی، دیگه آزادی هركاری خواستی بكنی؟
ـ دستمو ول كن.
ـ چرا اونجا كه گفته بودم، نیومدی؟ مگه نگفتم منتظرتم؟
ـ دستمو ولكن خر؛ الان میبیننمون.
خالهام دستش را بیرون میكشد.
ـ احمق!
و میرود... من همآنجا مینشینم و تا وقتی كه صدایم نكردهاند...
ـ آقای افشار...
من و خالهام، جایمان را انداختهایم در ایوان. باقی در خانه خواب هستند پشهبند، دور تا دور دشكمان را گرفته. جیرجیركها، هنوز از خواندن خست نشدهاند. ملحفه را تا روی سینهام بالا میكشم. خالهام ساكت است. دیروقت است. میگویم:
ـ چه كتابی میخونی؟
ـ رمان.
ـ اسمش چیه؟
ـ هیسسس...
حوصله ندارد. مثل هفتهی پیش كه با هم رفته بودیم برای من لباس بخرد و لباس هر مغازه كه نظرم را میگرفت، خالهام میگفت همین خوبه. با تأمل كتاب را میخواند و با هر ورقی كه میزند، یك نفس عمیق میكشد. لم داده به بالشی كه مادربزرگ عصرها به آن تكیه میدهد. حتماً باید جای هیجانانگیز داستان باشد. برای او، هیجانانگیز یعنی وقتی كه شخصیت پسر داستان، معشوقهاش را میبوسد، یا وقتی كه شخصیت دختر داستان به پسر مورد علاقهاش سیلی میزند. میگویم:
ـ كجای كتابی؟
ـ وسطاش.
ـ میری؟
ـ چی؟
ـ دربند، با مینا،... میری؟
كتاب را میبندد.
ـ دربند؟
ـ با كیسهخواب.
ـ یعنی چی؟
ـ مگه نباید جمعه بری...
ـ كی به تو گفته؟... ببینم نكنه داشتی نگا می... حرف بزن ببینم.
ـ من نیگا نمیكردم.
وشگونم میگیرد:
ـ فضول دروغگو! اگه یهبار دیگه اینو كه الان گفتی رو بگی، به مامانت میگم كه سرویس چینی پونصد تومنیش رو گربه نشكونده.
ـ من كه چیزی نگفتم.
سرم را فرو میكنم زیر بالش، ملحفه را میكشم روی سرم. سرانجام میتوانم بگویم:
ـ من هم به آقاجون میگم... میگم ته باغ سیگار میكشی.
ملحفه را از روی سرم میكشد.
ـ ببینمت.
دو دستی بالشم را میچسبم. دستم را میكشد. قلقلكم میدهد. تسلیم میشوم.
ـ ببینمت،... قیافهشو! تا بهش میگی پیشت، گریهش میگیره.
چشمهایم را پاك میكند. نمیگذارم؛
ـ ولم كن.
ـ شوخی حالیت نمیشه بچه؟ قیافهشو! اینجای دستت چی شده؟
ـ ...
ـ هان؟
ـ دیروز... با...اره برید.
ـ میگفتی برات بتادین میزدم. میسوزه؟... خاله الان برات...
كفٍ دستم را میبوسد. میگویم:
ـ همیشه همینطوری هستی.
ـ خوبه دیگه، پسر، بزرگشدی ها! بسه، خب؟ فردا زودتر بیدار شو! حالا... دیگه خواب.
قبل از اینكه چراغ ایوان را خاموش كند، چشمكی میزند...
ـ آقای افشار... شرمنده من مدام مزاحمتون میشم... این...
سیزدهسالهام. مادرم، من را گذاشته خانهی پدربزرگ؛ تابستان است. جز خالهام، كسی خانه نیست. میآوردم در اتاق، یك بالش به من میدهد؛ مهربان شده است. میگوید:
ـ از صبح بازی كردی. خیلی خستهشدی، حالا بخواب.
هیچ زنی، زیباتر از او در دنیا وجود ندارد. هرشب بهانه میگیرم كه باید پهلوی او بخوابم. دروغ است؛ نمیخوابم؛ تا صبح به لبهای نیمهبازش نگاه میكنم و به صدای آرام نفسكشیدنش گوش میدهم. یادم میآید یكبار او به خواب رفته بود و من دستم را زده بودم زیر چانه، نشسته بودم كنارش و میدیدم كه لبهای او خشك خشك شدهاند. حس كردم باید سخت تشنه باشد. دستمالكاغذی را فرو بردم در آب. با احتیاط و آرام، تا نزدیكی لبهایش آوردم و در حالی كه دستم میلرزید، دستمالكاغذی خیس را كشیدم روی... نكشیدم؛ ترسِ بیدارشدنش، من را متوقف كرد. اگر اینطور میشد، بسترش را برای شبهای بعد از دست میدادم.
درِ اتاق را آرام باز كرده تا ببیند آیا خوابم برده است؟ لباسِ قرمزِ تند پوشیده؛ بازوهایش لخت است. پلكها را روی هم فشار میدهم، خودم را به خواب میزنم. منتظر كسی است، میدانم؛ و او سرانجام میآید؛ یك مرد. صدای پچپچشان را میشنوم؛ دندانهایم را روی هم فشار میدهم. میخواهم در اتاق را باز كنم؛ جرأتش را ندارم ولی اینكار را میكنم. نگاهم را از چارچوب در میبرم بیرون؛ درِ اتاقِ خالهام بسته است؛ هر دو آنتو هستند. چهاردست و پا تا پشت در میروم. طعم غذایی كه ظهر خوردهام، ته حلقم است. حرفهایشان مبهم است. از سوراخ كلید نگاه میكنم؛ دستهای پشمالویی روی دستهای عریانی میلغزند. خالهام میخندد. دارم دیوانه میشوم. یاد همهی شبهایی میافتم كه كنارش بودهام. یاد همهی روزهایی میافتم كه با او بازی میكردم. یاد... حمام شرمآور هفتهی پیش. دستهای پرمو دور كمری باریك حلقه شده است. نفسم بالا نمیآید، و حالا كه صورت مرد چسبیده به شكم خالهام است، آن مرد را خوب میشناسم. چشمهایم را پاك میكنم؛ دوباره نگاه میكنم. جلوی هقهقام را میگیرم. میخواهم خفهاش...
ـ آقای افشار، همه رفتن سر خاك خالهتون، شما... بازم كه دارید گریه... آقای افشار حالتون خوبه؟ اسپری آسمتون رو بیارم؟ ■
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان