به فرنگ میروی؟ كنسرو ماهی را فراموش نكن!
این تن ماهی جنوب چه دلگرمی عجیبی به آدم میدهد وقتی سفر طولانیست. این تن ماهی جنوب و هزارتوهای بورخس وقتی توی ساك كنار هم افتادهاند و تو آن بالا از مرز رد میشوی چه طناب عجیبی میشود بین زبانت و هرجای دنیا كه میروی.
این تن ماهی جنوب كه جلوی «تاریخ مصرف»اش هیچ تاریخی نوشته نشده و كلمههای فارسیای كه در هزارتوهای كسی میلولند انگار همینطور كش میآیند و تو همینطور دور میشوی. از تهرانكش آمدهای تا جایی كه نمیدانیاش.
حالا فاصله گرفتهای، یك ساعتی میشود گرهها شل شدهاند، كمی آمدهاند عقبتر از معمول، غذا را كه میآورند، بیجهت فكر میكنی گرسنهای و كتاب را كنار میگذاری. بعد از غذا چند مرز دیگر را هم رد كردهای و گرهها باز شدهاند روسریها آمدهاند عقب، چندتایی هم افتادهاند. عدهای كیهان میخوانند، بعضی هم مشغول آرایشاند. این كه مرز آلمان و فرانسه چه طور یك گره را آن هم آن بالا باز میكند چیز عجیبی نیست؟ هزار توهای یك شرقی باید چیز عجیبتری باشد. در ساك را باز میكنی و كتاب را میفرستی كنار همان كنسرو ماهی جنوب كه نگران تاریخ مصرفش بودی. فراموش كن. خب یك چیزهایی تاریخ مصرف دارد یك چیزهایی ندارد.
این كولهبار احمقانه را به دوش میكشی، قالیچه را میزنی زیر بغلت و همین طور شكر میكنی. اول از همه خدا را شكر میكنی كه ویز گرفتهای، شكر میكنی كه اضافه بارت را نگرفتهاند. شكر میكنی كه ا منوچهری همه رقم پول گرفتهای، كه قالیچهات را نگرفتهاند، كه نقشه شهرشان را گرفتهای و خیلی چیزهای دیگر كه گرفتهای و نگرفتهاند.
ولی حالا با این قالیچه زیربغل دم در فرودگاه ایستادهای. معمول بر این است كه همه میگویند تاكسی سوار نشوید، گران است. راست هم میگویند. ما هم همین كار را كردیم ولی شما نكنید. آن قالیچه را هم نبرید، بیچارهتان میكند.
سفر رفتهاید، خرج كنید، حالا اگر دوست دارید بعداً كه به شهر رسیدید، تاكسی سواری نكنید ولی فعلاً با این چمدان و ساك و قالیچه… خودتان میدانید. اسمش این است كه میگویند مترو… كو؟ كجاست؟ آنقدر باید بروی كه خوب به نفس نفس بیفتی، بعد تازه میفهمی گم كردهای. گیج میشوی. دنبال یك جای پررفتوآمد میگردی كه بساطت را پهن كنی، پیدا میكنی، بهنظر میآید نیمچه امنیتی دارد. نقشه مترو را یك طرف باز میكنی نقشه شهر را طرف دیگر. كاغذی هم كه آدرس رویش هست مثل طلا میچسبی. اول از آدرس میآیی روی نقشه، از نقشه روی مترو. حالا قالیچه زیر بغلت است، ساك و چمدان را چسباندهای به دیوار، تكیه دادهای بهشان، بعد هم هی دست میاندازی و كیف پولت را چك میكنی ندزدید باشند.
بالاخره راه میافتی توی این سوراخها. هی چند راهه میشود، آدم قاطی میكند و میپرسد. آنها یك چیزهایی میگویند كه حتی یك كلمهاش را هم نمیفهمی. آخر سر حرفشان كه تمام میشود دستشان به طرف یكی از سوراخها تكان میخورد و تو هم میروی توی همان سوراخ. ولی بعد جریان تكرار میشود، اول هر سوراخ همین بساط است ولی حالا میدانی كه باید منتظر بمانی تا خوب حرفهایشان را بزنند و ببینی دستشان كدام طرفی تكان میخورد.
حالا هنوهنكنان رسیدهای و منتظر كه برسد. همچین كه میآید همه بدو بدو میروند تو. بعد بوق میزند و تمام. آدم فكر میكند بهترین روش كدام است كه اول خودش برود تو بعد ساك و چمدان را