نزدیک ظهر است. به خاطر جلسه، مدرسه یک ساعت زودتر تعطیل شده است. ابتداییها و پیش دبستانیها با هم تعطیل شدهاند. زمین لیز است. باران پاییزی چند روزی است که بیوقفه میبارد. با این همه، هیچ چیز جلوی جیغ و داد بچهها را نمیگیرد. همه با هم به سمت در میدوند. کفشهای ژاله با هر قدم مشتی آب به داخل میبرند. ژاله آرام آرام میرود. اشکان پشت سرش دو بند کولهاش را گرفته و به جلو میکشد. تقلای ژاله را نگاه میکند. موهای سیاه و لختش از زیر مقنعه بیرون زدهاند. با، دست پاچهی شلوارش را بالا کشیده. ساقهای سفید و باریکش خیس شدهاند. به در مدرسه که میرسد، بر میگردد و از اشکان خداحافظی میکند. ژاله میرود و اشکان چند قدمی باز راه رفتنش را از پشت نگاه میکند بعد راه میافتد و به کافه میرود.
کافه بزرگ نیست، سه-چهار میز بیشتر ندارد. در را باز میکند. آویز بالای در کافه دیلینگ دیلینگ صدا میدهد. میز اشکان همیشه میز کنار در است و همیشه روی یک صندلی پشت به پیاده رو مینشیند. به آقای مدیری که پشت پیشخوان است سلام میکند و بدون اینکه کولهاش را در بیاورد روی صندلی مینشیند. پاهایش را در فاصلهی صندلی و زمین تکان تکان میدهد. همه میزهای کافه خالیاند. آقای مدیری از پشت پیشخوان به اشکان میگوید: «پسر جون کباب لقمه، ساندویچ تخم مرغ، شیر کاکائو یا اینکه غذا داری برات گرم کنم؟»
اشکان کباب لقمه سفارش میدهد. آویز بالای در دوباره به صدا در میآید. یک خانم و بعد یک آقا داخل میشوند و پشت میز روبروی اشکا مینشینند. آقا به خانم میگوید: «چه خوب شد که این کافه نزدیک دفترمونه.» خانم میگوید: «بله، اما اگه همیشه مثل امروز دفترمون خلوت باشه چی؟» و منو را نگاه میکند. آقا میخواهد جواب بدهد که آقای مدیری برای گرفتن سفارش میآید. خانم و آقا قهوه سفارش میدهند. آقای مدیری بر مگردد و ساندویچ اشکان را میآورد. اشکان ساندویچ را میگیرد. با دست آزادش در را به زحمت باز میکند و آویز بالای در صدا میدهد. نزدیک غروب، خاله از دانشگاه بر میگردد. کمی قبل از برگشتن خاله نازی تکلیفهایش تمام میشود و دفتر نقاشیاش را باز میکند و نقاشی میکشد. بعد دفتر مشقش را باز میکند، یک برگه از آن که بوی پاککن عطری ژاله را میدهد بو میکند. وسایلش را تند و تند جمع میکند. کمی فکر میکند که چرا ناخن انگشت شصتش درد میکند؛ یادش میآید صبح که پاککن امید را با دست تکهتکه کرده گوشت زیر ناخنش به عق برگشته و بعد فکر میکند که اگر امید کفشهای ژاله را مسخره نمیکرد.. ادامهی فکرش را بلند بلند میگوید: «اصلاً خیلی هم خوبش کردم» صدا چرخاندن کلید توی در را که میشنود جلوی در میدود و به خالهاش دس میدهد.
- سلام نازی جون. خوبی؟
- سلام پسری، خوبی؟
اشکان کیف خاله را میگیرد و به اتاق میبرد. بر میگردد و روی کاناپه کنار خاله مینشیند.
- نازی جون چرا چشمات این جوری شده؟
چشمها را کوچک میکند.
- چجوری عزیزم؟
- اینجوری.
باز هم چشمهایش را کوچک میکند و میگوید:
- انگار کف رفته تو چشمات.
- نه بد نیستم خاله، امروز عینکمو جا گذاشتم. این قدر حرف زدم که دیگه جون ندارم.
و روی کاناپه کنار او دراز میکشد.
- نازی جون یه چیزی بگم؟
- دو تا چیز بگو.
- اگه فردا غذا نداشتم که گرم کنم اجازه میدی به جای ساندویچ یه چیز دیگه بخورم؟
- ببین اشکان جان ما قبلاً راجع به پیتزا و سوسیس و این چیزا با هم حرف زدیم، نه؟ الانم خیلی خستهم، حوصله ندارم دوباره بگم.
- نه نه خاله جون به خدا پیتزا و سوسیس توش نیست.
- پس چی؟
- باور کن توش از این چیزا نیست.
- نمیدونم اشکان، اگه فکر میکنی چیز بدی نیست و من از دستت ناراحت نمیشم اشکال نداره.
صورت خاله را میبوسد.
- مرسی نازی جون.
خاله دستش را توی موهای نرم و پر پشتش میبرد و آنها را به هم میریزد.
اشکان کنار میز ژاله سر پا ایستاده و دو سیب را توی دستانش گرفته.
- اه چقد یواش مینویسی، الان ابتداییها میریزن تو حیاط و هی مسخرمون میکنن. زود باش دیگه تا زنگ تفریح تموم نشده.
ژاله تخته را نگاه میکند، بعد توی دفتر یک مربع کج و کوله را با عجله میکشد.
- خب بریم، تموم شد.
- اشکان؟
- هوم؟
- سیبو بشورم یا دوباره دست کردی تو دماغت؟
- نه به خدا از صبح تا حالا دست توی دماغم نکردم.
- ژاله؟ ژالــه؟
- هوم؟
ژاله گاز کوچکی به سیب میزند.
- میای با هم همکار شیم؟
- همکار بشیم؟
- اوهوم، باشه؟ همکار شیم؟ میدونی همکارا چیکار میکنن؟
ژاله خندهی ریزی میکند و میگوید:
- خب معلومه با هم کار میکنن.
- دیگه به جز کار کردن؟
- خب اِ، خب اِ، نمیدونم.
- ببین همکارا میتونن با هم توی کافه قهوه بخورن. ژاله میای با هم قهوه بخوریم؟
- ولی من تا حالا قهوه نخوردم که.
- اشکال نداره، خب منم نخوردم. دیروز تو کافه دیدم دو تا همکار داشتن با هم قهوه میخوردن. خیلی خوب بود. تو هم امروز از مامانت اجازه بگیر اگه اجازه داد فردا که از مدرسه تعطیل شدیم میریم با هم قهوه میخوریم. باشه؟
ژاله بالا و پایین میپرد و لیلی میکند که اشکان کفشهای نو اش را ببیند. اشکان دوباره میپرسد:
- باشه؟
- خیلی خب، باشه. ولی فکر نکنم اجازه بده.
- حالا تو بگو، شاید اجازه داد.
مدرسه تعطیل شد و با هم خداحافظی کردند. اشکان تند و تند به کافه رفت. لیوان توی کیفش به کتابهایش میخورد و تلقتلق صدا میداد. داخل کافه که شد به سمت پیشخوان رفت.
- سلام آقای مدیری.
بی آنکه جواب سلام را بگیرد گفت:
- آقای مدیری ببخشید من میتونم ساندویچ تخم مرغ فردامو با دو تا قهوه عوض کنم؟
آقای مدیری گفت:
- پسرم حالت خوبه؟
- مرسی خوبم. میشه؟ پس میتونم ساندویچ تخم مرغ فردامو با دو تا قهوه عوض کنم؟
- تا فردا پسرم.
- تا فردا یعنی چی؟
- یعنی اینکه باید ببینم تا فردا چی پیش میاد.
و لبهایش را جمع کرد و ابروهایش را بالا داد. چیزی نفهمید، منتظر ماند و ساندویچش را گرفت و رفت.
روز بعد ژاله گفت که مادرش اجازه نمیدهد. اشکان گفت:
- حالا چیکار کنیم؟
- حالا چی؟ یعنی دیگه نمیتونیم همکار باشیم؟
- نمیدونم، شاید بعداً.
در راه برگشتن از مدرسه مثل همیشه به کافه رفت و ساندویچش را گرفت. آقای مدیری وقتی ساندویچش را آماده میکرد گفت:
- چی شد پسر جون؟ مگه قرار نبود ساندویچ امروز رو با قهوه عوض کنی؟
- نمیدونم.
با صدای پایین گفت: دیگه نمیخوام.
در مسیر خانه هوا پر بود از مورچههای بال دار. یکی از آنها لبهی یک بلوار بالهایش خیس شده بود و با تقلا خودش را از لبهی بلوار بالا میکشید. اشکان با چوب نازکی مورچه را برداشت و جلوی صورتش گرفت. آرام آرام فوتش کرد که بالهایش خشک شوند. دوباره یاد همکار بودنشان افتاد. نتوانست جلوی حلقهی باریک اشکش را بگیرد و گوشهی چشمش داغ شد. نفهمید کی مورچه از روی چوب افتاده. چوب را انداخت و به خانه برگشت. خاله توی آشپزخانه هویچ زیادی را رنده میکرد. خاله و هویچها را که دید همه چیز یادش رفت. سلام کرد و دست برد و از هویچها توی دهانش گذاشت. دستش را بالا برد.
- هورا، مربای هویچ.
خاله گفت:
- واسه مربا نیست که، میخوام فریزشون کنم.
- فریزشون؟ مگه میشه هویچ رو هم فریز کرد؟
- بله، خیلی چیزا رو میشه فریز کرد.
دوباره خواست از هویچهای رنده شده بردارد. خاله گفت:
- دست نشسته، اِ اِ، بدو برو لباستم عوض کن.
رفت و با دستهای کفی به آشپزخانه برگشت. دستهایش را به هم میمالید. پرسید:
- نازی جون من کی میتونم برم سر کار؟
- واسه چی؟
- همینجوری.
- اگه پسر درسخونی باشی زود، خیلی زود. حالا میخوای چیکاره بشی پسری؟
مکثی کرد.
- اوم، میخوام همکار بشم.
خاله پوزخندی زد و گفت:
- همکار بشی؟ با کی همکار بشی؟
- میخوام با ژاله همکار بشم.
با دست کفی سرش را خاراند.
- میشه خاله؟ میشه؟
- اِ چیکار میکنی پسر؟ سرتو کفی کردی.
با خنده از آشپزخانه رفت.
- آخ جون یعنی میتونیم با هم قهوه بخوریم.
خاله گفت:
- چیزی گفتی اشکان؟
اشکان جلوی مدرسه از ژاله خداحافظی کرد و تند تند به کافه رفت. سلام کرد و به سمت پیشخوان رفت. بند کولهاش را هی دور انگشتش میپیچید و باز میکرد. با شک گفت:
- آقای مدیری میشه من ساندویچم رو با دو تا قهوه عوض کنم؟ میتونم؟
- میشه ولی پسر جون از خالهت اجازه گرفتی؟
- بله به خدا اجازه گرفتم. حالا میتونم ساندویچمو با دو تا قهوه عوض کنم؟
- آره میشه ولی فقط با یه قهوه.
- مرسی اشکال نداره، فقط فردام یکی دیگه میخوام. میشه؟
- چرا که نه؟ حتماً.
قهوهاش که آماده شد آن را توی لیوان پلاستیکیاش که از قبل آماده کرده بود ریخت. قهوه را از روی میز برداشت، یک چشمش مدام توی لیوان را نگاه میکرد که ذرهای از قهوه را نریزد و چشم دیگر جلوی پایش. لیوان و قهوه را با فاصله از خودش و با احتیاط توی دو دستش گرفته بود.
به خانه که رسید توی آشپزخانه کابینتها را یکی یکی دنبال پلاستیک فریزر گشت تا پیدا کرد. قهوه را توی پلاستیک ریخت. با دقت تمام سعی کرد آن را گره بزند. سخت بود ولی از پسش برآمد. یخچال فریزر را باز کرد. پلاستیک را ته یکی از قفسههای فریزر گذاشت و در یخچال را بست. ■
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی