همه میدانستند كه زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینكه همسر او شده بود. عشق آنها زمانی شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بیست سال داشت. مردی بود كوتاه و سیاه سوخته با پوستی گرم و سر و گردنی شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمایی میكرد و آدم را به یاد پرنده ای میانداخت كه با جفت خودش راه میرود و اندامی كشیده و زنده دارد.
رویهمرفته آدم ورزیده و خرد اندامی بود. و چون كارگر خوبی بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمی از دستمزدهایی كه در معدن میگرفت پس انداز كرده بود.
آنوقت ها نامزدش در یكی از نقاط مركزی انگلستان آشپزی میكرد. دختر بلند قد زیبای بسیار آرامی بود. برای اولین بار كه «ویلی» او را در كوچه دید دنبالش افتاد. «لوسی» از او خوشش میآمد. مشروب كه نمیخورد ، تنبل و بیكاره هم كه نبود ، اما هر چند كه آدم سادهای بود و آنطوریكه شاید و باید باهوش نبود، با وجود این چون بنیه اش خوب بود لوسی راضی شده بود كه زنش بشود. وقتیكه عروسی كردند خانه آبرومند شش اتاقه ای گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه ای كه خانه در آن بود در دامنه تپه شیب داری واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختی بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالای چراگاه زیبا بود.
«ویلی» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگی كارگران معدن اخت نبود. آنروزی كه عروسی كرده بودند روز شنبه بود. فردای آنروز یعنی غروب یكشنبه بود كه ویلی به زنش گفت: «برای من ناشتایی بگذار و اسبابهای كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نیم پا میشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نیست آنوقت پا شوی. تا هر وقت كه میخواهی، برای خودت بخواب»
و آنوقت همه چیزها را به زنش یاد داد كه چطور بجای سفره یك روزنامه روی میز پهن كند. و چون دید «لوسی» غرغر میكند به او گفت: «رومیزی و پارچه سفید نمیخواهم دور و برم باشد. میخواهم اگر حتی عشقم بكشد رو زمین تف هم بكنم. من این جوریم.»
بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرایی بود و نیم تنه بی آستین پشمی و كفش و جورابهای خود را گذاشت كنار آتش بخاری تا برای فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو به زنش كرد و گفت: «حالا دیدی؟ همین كار را باید هر شب بكنی تا برای روز بعد آماده باشد».
فردا درست سر ساعت پنج و نیم از رختخوابش بیرون آمد و بدون آنكه خداحافظی بكند یكتا پیراهن از بالا خانه ای كه تویش میخوابیدند پایین آمد. بعد هم رفت سر كارش. عصر ساعت چهار به خانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط میبایست آنرا بكشد توی ظرف اما وقتیكه آمد تو و زنش او را دید هول كرد. یك آدم گنده ای كه سر و صورتش سیاه بود جلوش سبز شده بود.
وقتیكه شوهرش با این وضع داخل شد، او خودش با پیراهن و پیشبند سفیدش جلو آتش ایستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته ای بنظر میرسید. شوهرش با صدای تراق تروق پوتین های سنگین خود تو اتاق آمد و پرسید: «خوب چطوری؟» سفیدی چشمانش از تو صورت سیاهش برق میزد.
زنش با مهربانی جواب داد:«منتظر بودم كه تو بیایی خانه»
«ویلی» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كیفی را كه روزها خوراكش را در آن میگذاشت و سر كار میرفت، محكم روی دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جلیقه اش را بیرون آورد و صندلی راحت خود را پهلوی بخاری كشید و رویش نشست و گفت:
- «شام بخوریم كه از گشنگی هلاك شدم.»
- «نمیخواهی كه خودت را بشویی؟»
- «خودم را برای چه بشویم؟»
- «اینجور كه نمیتوانی شام بخوری»
- «خانم جان سخت نگیر! پس خبر نداری كه تو معدن هم ما همیشه همینطوری بی آنكه خودمان را بشوییم غذا میخوریم. چاره نداریم»
لوسی شام را آورد گذاشت برابرش. سر و كله اش مثل ذغال سیاه بود. تنها سفیدی چشمانش و سرخی لبهایش رنگ طبیعی داشت. از اینكه لبهای سرخش را باز میكرد و دندانهای سفیدش بیرون میافتاد و غذا میجوید حال زنش دگرگون میشد. دستهایش، تا بازو سیاه سیاه بود. گردن برهنه و نیرومندش نیز سیاه بود اما نزدیكیهای شانه اش كه سفیدتر بود، زنش را به سفید بودن پوست شوهرش مطمئن میساخت. بوی هوای معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پیچیده بود. زنش پرسید:
«چرا رو شانه ات اینقدر سیاه است؟»
«چی؟ زیر پیراهنم را میگویی. از سقف آب روش چكیده. حالا این زیر پیراهنم تازه خشك شده برای اینكه تازه وقتی كه كارم تمام شد تنم كردم- اینها را كه خشك است میپوشم و آنوقت ترها را میگذارم كه برای بعد خشك بشود.»
كمی بعد وقتی كه جلو بخاری دولا شده بود و خودش را میشست با آن بدن خطمخالی كه داشت زنش ازش ترسید. بدن ورزیده و پر عضله ای داشت. گویی مانند حیوان پر زور و بی اعتنایی بود كه كارهایش را با زور و بی پروایی انجام میداد و هنگامی كه تن خود را میشست رویش به طرف زنش بود- زنش از دیدن گردن كلفت و سینه ورزیده و عضلات بازوی او كه از زیر پوستش بالا پایین میرفت انزجاری در خود حس می كرد.
با همه اینها زندگی خوشی داشتند. راضی بودند. او از داشتن یك چنین زنی مغرور بود. هم قطارهایش او را مسخره میكردند و سر به سرش میگذاشتند. اما كوچكترین تغییری در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نمیشد. شبها می نشست رو همان صندلی راحت و یا با زنش حرف میزد و یا زنش برایش روزنامه میخواند. وقتی كه هوا خوب بود میرفت تو كوچه و همچنان كه عادت كارگران است، چندك مینشست و پشتش را میداد به دیوار خانه اش و با گرمی تمام با عابرین سلام و احوالپرسی میكرد. اگر كسی از آنجا نمیگذشت او تنها دلش به این خوش بود كه در آنجا چندك بنشیند. و سیگار بكشد. با همین هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضی بود.
هنوز یك سال از عروسی آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست به اعتصاب زدند. ویلی خودش عضو اتحادیه بود و میدانست كه همه آنها با جان كندن زندگی خودشان را اداره میكردند. خودش هنوز قرض میز و صندلی هایی را كه خریده بود نداده بود. قرض های دیگری هم به گردنشان بود. زنش خیلی نگران بود ولی هر جور بود زندگی را میچرخاند. شوهرش هم زندگیش را تماماً به دست او داده بود. رویهمرفته شوهر خوبی بود. هر چه دار و ندارش بود به دست زنش داده بود.
پانزده روز اعتصاب طول كشید. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز یكسال از این مقدمه نگذشته بود كه برای «ویلی» در معدن حادثه ای رخ داد و كیسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه باید در بیمارستان بخوابد. ویلی كه آتشی شده بود، مانند دیوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بیمارستان هر چه به زبانش آمد گفت. آنوقت متصدی معدن آمد و به او گفت: «پس برو خانه ات.» یك پسر بچه هم پیش پیش رفت خانه او و به زنش خبر داد كه جای او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلی رختخوابش را آماده كرد. اما وقتی كه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فریادهای او را كه به واسطه حركت آمبولانس زیادتر شده بود شنید چنان ترسید كه نزدیك بود غش كند. بعد او را آوردش تو و خواباندش.
متصدی كارخانه كه با او آمده بود به زنش گفت: «بهتر بود كه جایش را در سالن میگذاشتید. برای اینكه لازم نباشد او را به بالاخانه ببریم. پایین باشد برای خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاری كنید.» اما طوری بود كه دیگر نمیشد جایش را عوض كرد. این بود كه بردنش به بالاخانه.
«ویلی» اشك میریخت و فریاد میزد: «مدت ها مرا همانجا روی زغال ها انداخته بودند تا بعد از مدتی از آن سوراخی بیرونم كشیدند. لوسی مردم از درد، از درد، وای لوسی جان از درد مردم.»
لوسی در جوابش گفت: «من میدانم كه درد اذیت میكند، اما چاره نداری باید تحمل كنی.»
متصدی معدن كه آنجا ایستاده بود به «ویلی» گفت: «رفیق تحمل داشته باش. اگر اینجور بی تابی بكنی خانمت دست و پایش را گم میكند».
ویلی با گریه گفت: «دست خودم نیست درد نمیگذارد.» ویلی تا آن روز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهی انگشتش زخم میشد، خم به ابرویش نمی آورد. اما این درد، درد داخلی بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولی بود، هیچ وقت نمیگذاشت زنش او را لخت كند و بشوید و تا مدتی به این كار تن در نمیداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست. یك ماه و نیم بستری بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نمیآوردند و نمیدانستند چه چیزش هست و چكارش كنند. خوب غذا میخورد، از وزنش هم كم نمیشد. زور بازویش سر جایش بود، ولی با وجود این درد ادامه داشت و هیچ نمیتوانست راه برود.
یك ماه و نیم كه از ناخوشی او گذشته بود. اعتصاب همگانی كارگرها شروع شد. ویلی هم روزها صبح زود پا میشد و پهلو پنجره مینشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود كه مانند همیشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو كوچه نگاه میكرد. كله گرد و تن نیرومند و قیافه ترسیده ای داشت.
همانطور كه نشسته بود فریاد زد: «لوسی! لوسی!»
لوسی رنگ پریده و خسته، از پایین سر رسید. آن وقت ویلی بهش گفت: «یك دستمال به من بده.»
زنش جواب داد: «میخواهی چكار كنی دستمال كه داشتی.»
- «خیلی خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جیبش كرد و دستمال را بیرون آورد و گفت: «دستمال سفید نمیخواستم یك دستمال سرخ به من بده».
زنش در حالی كه دستمال سرخی به او داد به او گفت: «حالا اگر كسی به دیدنت بیاید كی میرود دم در؟ اصلا چه لازم كرده بود كه برای یك همچو چیز جزیی من را از این همه پله بالا بیاری.»
ویلی گفت: «به نظرم درد دارد دوباره میآید» قیافه وحشت زده ای داشت.
لوسی گفت: «كدام درد تو خودت بهتر میدانی كه دردی تو كار نیست. پزشكان می گویند خیالات بسرت زده. دردی چیزی نیست».
ویلی فریاد زد: « من خود نمیدانم كه تو تنم درد میكند؟ »
لوسی گفت: «دردی چیزی نیست. ببین یك دانه تراكتور از آن طرف تپه دارد باین طرف میآید. این تراكتور تمام دردهای تو را خوب خواهد كرد و تمامش از تنت بیرون میكند. حالا بگذار من بروم پایین و برایت غذا درست كنم. »
لوسی از پهلوی او رفت. تراكتور آمد و گذشت و بنای خانه را به لرزه درآورد. سپس دوباره كوچه خاموش شد. فقط صدای اشخاصی كه در آنجا بودند شنیده میشد. این ها مردمی بودند كه سنشان از پانزده تا بیست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خیابان تیله بازی میكردند. گروهی دیگر هم توی پیاده رو همین بازی را میكردند.
- «تو جر میزنی»
- «من جر نمیزنم.»
- «آن تیله را زود بیار اینجا.»
- «تو چهار تا تیله بده تا من آن را بهت بدهم.»
- «بی خیالش! میگویم مهره را زود بیار بده.»
ویلی دلش میخواست او هم بیرون پهلو آنها میبود. او هم دلش میخواست تیله بازی بكند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعیف كرده بود كه قوه خودداری ازش سلب شده بود. در همان وقت عده ای از كارگرها وارد كوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد كارگرها بود. اتحادیه در كلیسا به كارگرها پرداخت كرده بود. حالا همه آنها با پول هایشان برمیگشتند.
صدایی بگوش ویلی رسید كه فریاد می زد: «آهای! آهای!» ویلی از شنیدن آن صدا از روی صندلیش پرید. صدا دوباره بگوشش رسید: «آهای كی میآید برویم بازی فوتبال تماشا بكنیم؟» عده زیادی آنهایی كه مهره بازی میكردند بازیشان را ول كردند. یكی میگفت ساعت چند است. به ترن كه نمیرسیم. باید پیاده برویم.» دوباره كوچه شلوغ شده بود. همان صدای اولی دوباره بگوش میرسید: «گفتم كی حاضر است بیاید برویم به «نوتینگهام» و تماشای فوتبال بكنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندی بود كه كلاه كپی خود را تا روی چشمان پایین كشیده بود. چند صدا در جواب او گفت: «ما حاضریم ، ما حاضریم بیایید برویم.» تو كوچه داد و فریاد راه افتاده بود جمعیت كوچه به گروه ها و دسته های پر هیجانی درآمده بود. باز همان مرد فریاد كشید: «بچه های «نوتینگهام» بازی میكنند.» مردها و جوان های دیگر هم فریاد زدند. «بچه های «نوتینگهام» بای میكنند» همگی از ذوق برافروخته و یكپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود یك نفر آنها را تحریك كند. و كارفرمایان از این موضوع به خوبی اطلاع داشتند.
ویلی از پهلو پنجره نعره كشید: «من هم میام. من هم میام.»
لوسی سراسیمه رسید. ویلی گفت: «میخواهم بروم به تماشای فوتبال بچه های نوتینگهام»
لوسی گفت: چطور میتوانی بروی؟ ترن كه نیست و تو هم نمیتوانی نه میل پیاده راه بروی.»
ویلی از جایش بلند شد و گفت: «شنیدی كه گفتم میخواهم بروم تماشای مسابقه فوتبال»
لوسی گفت: «آخر چطور ممكن است؟ آرام بنشین سر جایت...»
بعد دستش را گذاشت روی شانه ویلی. ویلی دست او را گرفت و پرت كرد آن طرف و فریاد زد:
«ولم كن. ولم كن. این تو هستی كه باعث میشوی كه درد دوباره بیاید. میخواهم بروم به نوتینگهام برای تماشای مسابقه.»
لوسی گفت:«بنشین، مردم صدایت را میشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»
«فوتبال بكنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندی بود كه كلاه كپیش را روی چشمانش كشیده بود.
ویلی فریاد زد: «برو. برو این تویی كه درد را به جان من می اندازی. برو!» آن وقت او را گرفت. كله كوچكش مانند دیوانگان می لرزید. خیلی پر زور بود.
لوسی فریاد كشید: «وای ویلی!»
ویلی فریاد كشید: «این تویی كه درد را می آوری. باید بكشمت. باید بكشمت.»
لوسی فقط میگفت: «آبرویمان رفت. مردم صدایت را می شنوند.»
ویلی میگفت: «دوباره درد آمد. من تو را بجای درد باید بكشم.»
ویلی هیچ نمیدانست كه چه كار میكند. زنش خیلی كوشش كرد كه نگذارد برود پایین. بعد كه از چنگ ویلی كه از حال طبیعی خارج شده بود نجات یافت، دوید و رفت و دختر همسایه شان را كه دختر بیست و چهار ساله ای بود و داشت شیشه های پنجره طرف خیابان را پاك میكرد خبر كرد. این دختر نامش «اتیل» بود و پدری داشت كه كار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و به محض دیدن اشاره «لوسی» به طرف او دوید. مردم كه صدای این مرد خشمناك را شنیده بودند دویده بودند تو كوچه و گوش میدادند. «اتیل» رفت به بالاخانه. خانه آن ها به نظرش پاكیزه و تمیز آمد.
ویلی توی اطاق عقب لوسی كه خسته و مانده شده بود میدوید و فریاد میزد: «میكشمت. میكشمت.»
لوسی را دید كه به تخت تكیه داده و رنگ صورتش به سفیدی رو تشكی تختخواب شده بود و میلرزید. «اتیل» رو به «ویلی» كرد و گفت «چه میكنی؟ چكار میكنی؟»
ویلی گفت: «من میگویم این تقصیر اوست كه درد من برمیگردد. میخواهم بكشمش. تقصیر اوست.»
بعد اتیل همچنانكه میلرزید گفت: «زنت را بكشی؟ شما كه با هم خیلی خوب بودید و خیلی زنت را دوست میداشتی.»
ویلی فریاد زنان گفت: «درد. دردم به قدری شدید است كه باید او را بكشم.»
ویلی پس رفته بود و گریه و هق هق میكرد. وقتی كه نشست زنش هم افتاد روی یك صندلی و با صدای بلند گریه میكرد. «اتیل» هم به گریه افتاد. ویلی زل زل بیرون پنجره نگاه میكرد. دوباره همان چهره دردناك نخست را به خود گرفته بود. اما آرام شده بود. سپس با ترحم بسیار به زنش نگاه كرد و گفت: «من چه میگفتم؟» اتیل گفت: «چطور نمیدانید؟ داشتید داد و فریاد میكردید و چیز خیلی بدی میگفتید. فریاد میزدی: میكشمت. میكشمت.»
ویلی گفت: «خیلی عجیب است. لوسی این خانم راست میگوید؟»
لوسی با مهربانی ولی به سردی گفت: «حواست سر جایش نبود. خودت نمیدانستی چه میگفتی.»
صورت ویلی پر از چین و چروك شد. لب های خود را گاز گرفت آن وقت به شدت زد به گریه و بلند بلند هق هق میكرد. سرش بطرف پنجره بود.
در اطاق صدایی شنیده نمیشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناك میگریستند. ناگهان لوسی اشكهایش را خشك كرد رفت به طرف شوهرش و گفت: «عیبی ندارد. تو خودت نمیدانستی چكار میكنی، من میدانم كه تو حواست سر جایش نبود. هیچ عیبی ندارد. اما دیگر اینكار را نكن.»
چند دقیقه بعد كه آرام شدند لوسی و اتیل رفتند پایین. لوسی تو راه پله به اتیل گفت: «ببین تو كوچه كسی گوش نایستاده باشد.» اتیل رفت و تو كوچه سر كشید و برگشت و گفت: «تو زندگی خودت را بكن بگذار مردم هر چه دلشان میخواهد بگویند. آنقدر تو كوچه گوش بایستند تا علف زیر پاهایشان سبز بشود.» لوسی با بیحالی گفت.«خدا كند كه چیزی نشنیده باشند اگر بین مردم چو بیفتد كه ویلی عقلش كم شده آنوقت اداره معدن جیره و كمك هزینه اش را میبرد. حتماً به محض اینكه این خبر به گوش آنها برسد اینكار را خواهند كرد.»
اتیل با لحن تسلی دهنده ای گفت: «نه، هیچوقت جیره او را نخواهند برید. آسوده باش.»
لوسی گفت: «مبلغی هم از كمك هزینه اش چند وقت پیش قطع كرده اند.»
اتیل گفت: «آسوده باش كه كسی خبر نخواهد شد.»
لوسی گفت: «خدایا اگر مردم بفهمند چكار كنیم؟»
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی