امروز سهشنبه است که اصلاً ربطی به من ندارد، چهارشنبهها فقط به حساب میآید. امروز میتوانم تا ظهر بخوابم، بعدش سه تا سیگار آتشبهآتش روشن کنم و دوباره بخوابم تا ساعت شش. آن موقع مریم زنگ میزند و میگویم ترانههای مهیار دمشقی بخواند یا یک چیز مزخرف دیگر که تا تمام شود گلویم را صاف کنم، چشمهایم را بمالم و سیگاری روشن کنم. شعر خواندنش که تمام شود دیگر صدایم شبیه آدمهای بیدار است و غر نمیزند چرا همهی روز را خوابیدهام. البته بیدار بودن یا نبودنم فرقی ندارد فقط این مهم است که چرا صبح نرفتهام دفتر مختاری و نسپردهام برایم شاگرد پیدا کند. هر کاری کنم نارحت نمیشود و به همین راضی است که صبحها رفته باشم پیش مختاری. بعضی روزها تا صبح بیدار میمانم، میروم پیش مختاری که اگر تلفن زد و پرسید؛ بگوید آمده و بعد بر میگردم و میخوابم. اگر مختاری شاگرد داشته باشد که هیچ وقت ندارد حتماً میدهد به باقی هنرآموزهاش که سر دو جلسه فراریشان ندهم.
اما چهارشنبه صبح بیدار میشوم، ریشم را میتراشم و بی دردسر میروم خانهی ابوترابی. کت شلوار پوشیده یا نپوشیده آماده روی صندلیاش منتظر نشسته، به خاطر کمرش نمیتواند بلند شود ولی با احترام نیمخیز میشود و تعارف میکند که کنارش بنشینم. سازم را نمیبرم، خودش تا شهنازی دارد که باید یک میلیونی بیارزد. بهتر از همهی سازهایی است که تا حال دست گرفتهام. قوری و کتری برقیاش کنارش است و تندتند برای خودش آبجوش و برای من چای میریزد که سرد میشود و برمیگرداند توی قوری. اول با ماهور شروع میکنم. از بالا که خسته شود و دیگر کاری به کارم نداشته باشد. دو سه خطی از حافظ و سعدی و هر چه انتخاب کرده باشد میخواند، گاهی حتی از اخسیکتی و فخرالدین عراقی. زندگینامه و شرححال شاعری را هم که انتخاب کرده پیش از خواندن تعریف میکند. چهارشنبهها را به عشق تار شهناز زود از خواب بیدار میشوم اما پنجشنبه و جمعه و شنبه تا سهشنبه را نه. چرا باید صبحی که خورشید دارد یا ندارد و ابری است را از دست داد. بیدار میمانم تا سپیده بزند و بعد میخوابم، گاهی حتی دو رکعت نماز صبح را ه میخوانم یا اگر حالش بود قضای دیروز و پریروز و تا جایی که یادم باشد ابوترابی زن ندارد، دختر ندارد، خواهرزاده ندارد، هیچ موجود ظریفی که ب خاطرش چهارشنبه را زود بیدار شوم و همساز صدایش بشوم و این را هیچجور مریم باور نمیکند. دنبال چیزی میگردد که بهانه کند و نگذارد بروم اما پیدا نمیکند. حتی یک باری پرسید ابوترابی از آن پیرمردهایی نیست که پول میدهند تا ترتیبش را بدهند و من حسابی خندیدم، مریم هم خندید. نمیدانم چرا خندیدم، شاید به خاطر آن که ابوترابی تازه هموروئیدش را عمل کرده بود وگرنه باید تند میشدم و دعوا راه میانداختم و یک هفتهای تلخی میکردم و اینها را که نکردم مریم شکش بیشتر شد که آنجا چیزی هست. یک روز دیدم در قسمت زنانهی اتوبوس نشسته و خودش را قایم میکند اما هر طوری نشسته باشد حتی به پشت نمیتواند خودش را گم کند. بین زنهای دیگر معلوم میشود، نمیدانم به خاطر چی. همه چیزش معمولی است، قدش، لباس پوشیدنش، قیافهاش حتی وقتی میخندد معمولی است اما چیزی شبیه پیلهی کرم ابریشم دور خود میبافد که بین صدهزار زنی که توی استادیوم آزادی نشسته باشند شناختنی است. نشسته بود و میخواست که نبینمش، من هم ندیدم. بعد که سوار تاکسی شدم حتماً موتور گرفته چون زودتر از من جلوی کوچهی آفاق خیابان صفی علیشاه پشت درختی ایستاده بود. باز هم ندیدمش. انگشتم را که روی زنگ فشار دادم و در که باز شد نرفت، ایستاد تا سه ساعت تار زدن من و ده دقیقه خواندن ابوترابی تمام شد و دوباره تا خانه دنبالم آمد. بعدِ نیم ساعت از خانه تلفن کرد که بپرسد صبح رفتهام پیش مختاری و وقتی گفتم امروز چهارشنبه بود و باید میرفتم خانهی ابوترابی خودش را زد به راه این که خیال میکرده سهشنبه است.
هفتهی بعدش ابوترابی سرحال بود و روی صندلیاش از آن بالشها بادی بود که وسطش سوراخ است. گفت خانم وجیههای را برای رفت و روب خانه استخدام کرده و سر کیف نیمساعت چهچه زد. بوی دردسر میآمد. این مستخدمه بهانهای میشد که مریم آمد و رفتم را ممنوع کند و تعقیب کردنم حتماً ربطی به این داشت، او همهچیز را پیش از آن که بفهمد میفهمید. گفتم:"جناب ابوترابی، اگر برایتان ممکن است مِنبعد شما افتخار بدهید و به منزل من بیایید" قبول نکرد، میدانستم نمیتواند، تیری بود به تاریكی دردسری که دیر یا زود میرسید، اما از لفظ قلم حرف زدنم خوشش آمد. همیشه میگفت من هیچچیزم شبیه جوانهای امروزی نیست و من برای هفتهای سی هزار تومانی که برای همان سه ساعت میداد بیشتر از جوانهای امروزی فاصله میگرفتم. حرفزدنم، لباس پوشیدنم، آب و شانه کردن و پارافین زدن موهام شبیه عکسهای جوانی پدربزرگم کرده بود. مثلاً وقتی توی جشن خوشآمد خواهرزادهی از فرنگ برگشتهی دکتر صفایی میان آن همه جوان امروزی که سلیقهشان از جیمی بلانت تا لینکین پارک و موسیقی کولیهای یونانی نوسان داشت، تار میزدم؛ شبی تکهی افتادهی عکسی از پنجاه سال پیش بودم توی جمعی در یک هشت هشتاد و چهار. چه روز گهی بود آن روز. اما چون عموی مریم بود و برای آن چند ساعت پنجاه هزارتومان میدادند حتی به خاطر یکی از آن دخترهای بر مامگوزید با پایین دستهی ساز آستوریاس هم زدم، یا نمیدانم برای نشان دادن قابلیتهای تار آن کار را کردم. بحث مزخرفی بود بین آن دختر و مریم که ساز ایرانی قابلیت دراماتیک ساز غربی را ندارد و مثلاً تار با آن همه شباهت به گیتار نصف آن هم صدا درنمیآورد و فقط به درد چسناله میخورد. من هم به رگ غیرتم برخورد و برای نشان دادن خودم یا سازم با چند نت غلط و بالا و پایین آستوریاس زدم. دختر که هیجان زده شده بود زانو زد و خواست به خاطر آن که از اشتباهی بزرگ درش آوردهام ببوسدم و چه کار میکردم جز این که سرخ شوم و صورتم را كمی عقب ببرم. دختر بر اثر تلوهای مستی یا هر چی افتاد توی بغل من و افتضاحی شد که تا سه هفته با مریم قهر بودم و بعد قسم خوردم توی هی میهمانی دیگری ساز نزنم که البته ماه بعد سر کرایهخانه به گه خوردن افتادم و زدم.
هفته بعدتر ابوترابی بیست سالی جوان شده بود؛ تقریباً شصت ساله. گفت درآمد چهارگاه بزنم و ده دقیقه تمام وقت گذاشت تا بین غزلیات شمس شعری به قول خودش مناسب حال پیدا کند، بعد به شیوهی گویندهی برنامهی گلها دو بیت دکلمه کرد و چهچهی زد که خیال کردم جانش بین سوراخ بالش بادی زیر صندلی و کونش گیر کرده وگرنه باید در برود. شعر را که تمام کرد توی استکان آب جوشش دو حبه قند همزد و لاجرعه سر کشید. گفت: "حال، حال بیدل است که ما بیدلیم" نمیتوانست بلند شود، وقتهایی که او نمیخواند و تار نمیزدم عطف کتابها را تماشا میکردم و میدانستم دیوان بیدل کجا است اما تار توی دستم گرم بود و نمیشد زمین گذاشت. گفت: "اگر شما زحمت بکشید و بیدل را بیاورید ممنون میشوم." گفتم نمیدانم کجا است و انگار منتظر همین باشد صدایش کرد. همان وجیههی مستظرفهای که حرفش را زده بود. صدایش را آنقدر که حمل بر دستور اربابی بشود و بیادبی نشود بالا برد و گفت: "مریم خان دست آقای محیط به ساز بند است، اگر مقدورتان هست دیوان بیدل را بیاورید." هیکلی که توی اتاق آمد پیلهای دورش بود، پیلهای که از زیر روبنده و چادر عربی پیدا بود چه برسد به آن پیراهن گلبهی با شکوفههای زرد. خودم را به بیخیالی زدم که همیشه بهترین وسیلهی دفاعیام بود و وقتی بیدل به ابوترابی میداد مشغول گوشی شکستهای شدم که دوبار خواسته بودم عوضش کنم اما ابوترابی گفته بود "تار شهناز، تار شهناز است، چه شکسته چه سالم". بعد وقت رفتن یکی از همان اشارات مبهمی که در انگشتهاش بود را اجرا کرد که شامل بالاتربردن انگشت اشاره از باقی انگشتها و نیمچرخی در کف دست میشد و معلوم نبود یعنی بیا یا نه. من البته هیچ وقت از اتاق ابوترابی آنورتر نرفته بودم، حتی برای بیادبیهایم به مستراح حیاط میرفتم و تنها راهرویی را بلد بودم که از حیاط سه پله میخورد و به کنسرتهال چهارشنبهها میرسید، پس به اشارهی پنهان او برای رفتن توجهی نکردم و سر جایم نشستم و دشتی سوزناکی زدم که بر مژگان و شمع و گل و دل کباب بیدل گریه میکرد. س ساعت که تمام شد، ابوترابی از توی کیف کوچک بغلیاش چک امضا شدهای در وجهام بابت سه ساعت همنوازی هفتگی را دستم داد و من از همان راهی که بلد بودم بیرون رفتم. پشت درخت کوچهی آفاق منتظر ماندم و تا ساعت نه شب خودم را به صنمی مشغول کردم که به خدمت شیخ صنعان درآمده بود. نهار نخورده بودم و دلپیچه داشتم، وقتی متوجهی ضعفم شدم که بانکها بسته بودند و نمیشد چک را نقد کرد و بوی باقلاپلویی که در هوا میگشت مدام ماموریتم را تهدید میکرد. حوصلهام که سر رفت به چیزهای دیگری هم فکر کردم؛ به این که بهتر است به مختاری بگویم که میروم توی آموزشگاهش درس میدهم و به پنجاه درص حق آموزشگاه راضی میشوم یا بار بعدی که آمدم پیش ابوترابی ساز خودم را با سازش عوض کنم و دیگر آن طرفها پیدایم نشود، بعد یاد کرایه خانه افتادم و از این فکر منصرف شدم، اما باز مریم بیرون نیامد. خیال کردم شاید وقتی مشغول خیالاتم بودم درست از روبرویم گذشته و ندیدهامش، البته حساب این را هم کردم که آخرین اتوبوسها راه افتادهاند و به جز بلیط و چک توی جیبم هیچ پولی ندارم، پس حتماً او از جلویم رد شده بود و من ندیده بودم. آن شب، تلفن نکرد، حتی صبح فردا هم تلفن نکرد بپرسد رفتهام پیش مختاری یا نه. لباس پوشیدم و خودم را به اولین باجه تلفن رساندم و سکه را توی تلفن انداختم اما شمارهشان یادم نیامد. این همه وقت شماره را از روی حافظهی تلفن میگرفتم و حفظ نشده بودم. دوباره برگشتم خانه و قبض اخطار دوم تلفن را که پستچی بین این رفت و آمد لای در انداخته بود برداشتم. تلفن که یکطرفه بود، این قبض اخطار دیگر برای چی بود. دکمهی حافظه را زدم و شمارهاش را با ماژیک روی آرنجم نوشتم. برگشتم به باجه تلفن و شماره گرفتم، مادرش گوشی را برداشت و گفت که مریم کار پیدا کرده و مگر من نمیدانستم. گفتم چرا میدانم ولی کار واجبی داشتم و شمارهی جایی که کار میکند فراموشم شده، گفت شماره را روی بستهی چینیای که دیروز برای جهاز مری خریده نوشته و میرود که بیاورد، داشت به شیوهی خودش میگفت چرا بعد از سه سال عقد نمیآیم مریم را نمیبرم سر خانه زندگی خودم. وقتی دوباره گوشی را برداشت گفت که البته جهاز مریم تکمیل است و این چندپارچه چینی را برای سنگ تمام گذاشتن خریده، مثل فیلمها گفتم کسی پشت سرم منتظر است، اما از وقتی رفته بودم شماره را از خانه بردارم و بیاورم هیچکس توی کیوسک نیامده بود چون سکهای که یادم رفته بود همان طور کف قلک مانده بود. شماره را گفت و تند خداحافظی کردم. نمیخواستم تلفن کنم چون بعدش دعوایمان میشد و مریم میگفت آنقدر بیعارم که خودش مجبور شده برود دنبال کار. خیال كردم تلفن میزنم و اگر مریم گوشی را برداشت انگشتم را میكنم توی دهانم و با صدای ك میگویم با ابوترابی كار دارم و قرار چهارشنبه را بههم میزنم؛ میگویم زنم اجازه نمیدهد با وجود آن وجیههای كه در خانهتان كلفتی میكند به آنجا آمد و رفت كنم یا با همان دهان كج به مریم میگویم از طرف مردهشورخانه زنگ میزنم و كی باید برای بردن متوفایش بیایم. میخواستم طوری كه بفهمد و نداند كه من هستم آزارش بدهم. میخواستم بداند كه زن عقد من است و باید بداند كجا پیلهاش را پاره كند و بیرون بیاید، نه پیش ای ابوترابی لبگور كه اگر بخواهد هم نمیتواند كاری كند. شماره را كه گرفتم بعد از سه بوق خود ابوترابی گوشی را بر داشت و گفت: "منزل ابوترابی."
انگشتم را توی دهانم كردم و گفتم : "اگر امكان دارد میخواهم با مریم خانم صحبت كنم."
ابوترابی گفت: "رفتهاند خرید جناب محیط."
بیهوا گوشی را گذاشتم و فهمیدم كه به جای انگشت كردن توی دهان بهتر بود مثل جاهلها حرف بزنم، یا شاگرد شوفرها، آن طوری نمیفهمید كه منم. سلانه راه افتادم سمت خانه و منتظر شدم كه مریم از خرید برگردد. از وقتی كه گوشی را گذاشتم تا امروز كه سهشنبه است منتظرم مریم زنگ بزند و بگوید رفتهام دفتر مختاری یا نه؟ از سه روز پیش نرفتهام، اما اگر بپرسد برای این كه دعوایمان نشود میگویم رفتهام.
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان