زاهد و درويشی که مراحلی از سير و سلوک را گذرانده بودند و از ديری به دير ديگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را ديدند که در کنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزديک رودخانه رسيدند، دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درويش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود، خطاب به همراه خود گفت: دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديک شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مکتب ماست. در صورتي که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. درويش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبيده ای و رهايش نمی کنی.