loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه 399

مدیر بازدید : 138 چهارشنبه 03 مهر 1398 نظرات (0)

زاهد و درويشی که مراحلی از سير و سلوک را گذرانده بودند و از ديری به دير ديگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را ديدند که در کنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزديک رودخانه رسيدند، دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درويش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.

دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود، خطاب به همراه خود گفت: دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديک شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مکتب ماست. در صورتي که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی. درويش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبيده ای و رهايش نمی کنی.

ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 256
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 685
  • باردید دیروز : 273
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 1,631
  • بازدید ماه : 4,213
  • بازدید سال : 157,590
  • بازدید کلی : 4,736,005
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت