loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه 432

مدیر بازدید : 221 شنبه 06 مهر 1398 نظرات (0)

فرزندی پدر پیرش را کول کرد و به کوهستان برد. وقتی به بالای کوه رسید، پسر غاری پیدا کرد و پدر را آن جا گذاشت. هنگامی که می خواست برگردد، با خنده های پدر پیرش مواجه شد. پسر با تعجب به او نگاه کرد و گفت: به چه می خندی پدر؟!

پدر نگاهی به پسر جوانش کرد و گفت: من هم چون تو، روزی پدر پیر و ناتوانم را همین جا رها کردم و رفتم و حالا تو مرا این جا آوردی. روزی هم پسرت تو را به این جا خواهد آورد!

پسر لحظه ای به حرف های پدرش اندیشید و آن گاه از ترس آن که مبادا روزی پسرش هم با او چنین کند، پدر را برداشت و به خانه آورد.

ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 251
  • آی پی دیروز : 100
  • بازدید امروز : 606
  • باردید دیروز : 273
  • گوگل امروز : 14
  • گوگل دیروز : 10
  • بازدید هفته : 1,552
  • بازدید ماه : 4,134
  • بازدید سال : 157,511
  • بازدید کلی : 4,735,926
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت