مردی ساز زن و خواننده ای بود که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شاد و محافل عروسی ،
وقتی برای رزرو نداشت.بردیا چون به سن شصت رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس
کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و
کم کم صدای ساز وگلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید. بردیا به خانه آمد همسر و فرزندانش از این که نمی توانست
دیگر کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند و او را از منزل بیرون کردند.
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد. در دل شب در پشت
دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در عمرش که آهنگ غمی ننواخته بود،
سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت. بردیا می
نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب
مرگ می کرد .
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست ، شیخ سعید ابو
الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود. شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار
شهر دکانی بخر. بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود
را به من رساندی .
شیخ گفت هرگز ، بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنودو خالقت مرا در
خواب بودم که بیدارم کرد و امر فرمود کیسه زری به تو در پشت قبرستان شهر بیاورم. به من در رویا امر
فرمود برو در پشت قبرستان شهر ،مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن .
بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی ام و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم به
مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند. اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم اماتو با دستان
لرزان و صدای ناهنجارم مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین
دستمزد را پرداختی.