loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه 459

مدیر بازدید : 209 دوشنبه 08 مهر 1398 نظرات (0)

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند

و آنها دو دوستش را کشتند.مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا

گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.

وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین

خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند بجز درخواست اینکه از کشتنمان

صرفنظر کنند.

هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند وسپس آنها را کشتند.

وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم....

که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:

آخرین خواسته من در زندگی این است که لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!

ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 297
  • بازدید امروز : 103
  • باردید دیروز : 761
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 1,525
  • بازدید ماه : 27,080
  • بازدید سال : 152,784
  • بازدید کلی : 4,731,199
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت