گفت: نه. نه. نه
رفت داخل اتاقش و در را کوبید. بیشتر متعجب بودم تا خشمگین. به همسرم نگاه کردم. اشاره کرد به
تلوزیون تا از خودمان رفع اتهام کند.
گفتم: برنامه کودک از کی تا حالا کوبیدن در یاد بچه ها می ده؟
داشت رنگ چایش را در نور پنجره نگاه می کرد.
گفتم: همین امروز تلوزیون کوفتیو از تو اتاقش برمی دارم.
گفت: تلوزیون سالن...
گفتم: اونم روشن نمی کنیم. باشه؟
گفت: رایانه...مهد..
چیزی برای گفتن پیدا نکردم. خشمم را با حوله کوبیدم به آویز حمام و در را بستم.
تق تق دست های ظریفش را می شناختم. لای در را باز کردم.
گفت: مامان منم بیام؟
در را بازتر کردم. لباس هایش را پرتاب کرد اطراف و وارد حمام شد.
گفت: این یه هفته نبودی بابا منو حموم نبرد. عمه پری ام نیومد.
اسفنج را روی گونه هاش می کشیدم.
- دیگه بوی بدم نمی ره مامان؟
- بوی گل می دی. بوی شیر و عسل
- مامان، رفتی طلاق شدی؟
چشمانم از حدقه زد بیرون. ضربه آرامی به کپل خیسش نواختم. صداش تمام حمام را پوشاند.
گفتم: وروجک این حرفا چیه؟ ماموریت رفته بودم. مث همیشه.
کف موهاش را جمع کرد و گذاشت روی بینی ام.
گفت: آخه مامان کیانا که گذاشت رفت، بعدش طلاق شد.
هیجان زده شد.
- مامان یه چیزی بگم به هیشکی نمی گی؟
- نه
- کیانا نه شیر می آورد نه بیسکوئیت. من از مال خودم بهش می دادم.
- کار خوبی می کردی دخترم.
گفت: ولی الان می آره. آخه یه مامان جدید پیدا کرده.
دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: فک کنم دوباره چاق شم.
گفتم: باید بم می گفتی برات بیشتر می ذاشتم.
رفته بود توی فکر. وقتی حوله را تنش می کردم سکوت را شکست.
- مامان خنده داره ها!
- چی؟
آدم دو تا مامان داشته باشه. دو تا بابا.
از خندیدنم خوشحال نشد. خودم را جمع و جور کردم.
- مامان، چرا کیانا بعضی وقتا گریه می کنه؟
گفتم: نمی دنم مامان. بدو برو جلوی شوفاژ سردت نشه.
شب کنار تخت خوابش یک نقاشی پیدا کردم از خودم و پدرش. دست یک عروسک پسر در دست من
بود و دست یک عروسک دختر در دست پدرش. خودش هم در منتها الیه کاغذ روی تخت ستاره ای
مخصوصش دراز کشیده بود و به بیرون نقاشی نگاه می کرد.
موهای عروسک پدرش مثل موهای عمه اش بلوند بود و کفش های عروسک من مثل کفش های
فراش شیرین عقل مهد، زرد.