خاطره اي از مرحوم پرفسور محمود حسابي از زبان پسرش مهندس ايرج حسابي
پدرم در سال دو بار به مسافرت، يكي ابتداي سال در ايام نوروز و دومي در تابستان ميرفت و معتقد
بود براي اينكه بتواني به كشور خدمت كني بايد از نزديك تمام مناطق كشور را ببيني و بشناسي و
بدين لحاظ هر سال به يكي از استانها سفر ميكرد.
در حدود چهل و پنج سال پيش بههمراه پدرم(پرفسور حسابي) به شهر خرمآباد سفري داشتيم
هنگاميكه وارد شهر شديم، پدرم از ماشين پياده و به قلعه فلكالافلاك خيره شد در اين حين پاسباني
جلو آمد و به دكتر حسابي گفت به چه نگاه ميكني؟ دكتر در جوابشان گفت نگاه شهر و اين كلانتري
شما! پاسبان گويا جواب دكتر حسابي به مذاقش خوش نيامد و بلافاصله ما را به كلانتري راهنمايي
كرد. ما هم حسب دستور مامور به كلانتري رفتيم بعد از چند دقيقه افسر نگهبان وارد كلانتري شد تا
چشمش به ما افتاد از پاسبان پرسيد اينها اينجا چهكار ميكنند و متعاقب حرفش از دكتر پرسيد
مشكلي پيش آمده است؟ پدرم ماجرا را براي افسر نگهبان بازگو نمود افسر نگهبان پس از شنيدن
صحبتهاي پدرم(دكتر حسابي) با عذر خواهي ما را تا درب حيات كلانتري بدرقه كرد. وقتي كه از
كلانتري خارج شديم روبروي كلانتري پيرمرد پينهدوزي مشغول كار بود تا ما را ديد بطرفمان آمد و ما را
به خوردن چاي با آغوشي گرم دعوت نمود. پدرم بخاطر صفاي باطن و اخلاصي كه از پيرمرد متبلور
بود دعوتش را پذيرفت و در كنارش نشستيم. فورا بساط چاي را با كتري سياه ولي بسيار تميزي
برايمان مهيا كرد در حال نوشيدن چاي پدرم ماجراي كلانتري را گفت، ديدم با حالت خاصي كه ما
متوجه نشويم يك چاي ديگر ريخت و درفش را برداشت كه به سراغ آن پاسبان برود كه دكتر از
حركتش متوجه عصبانيت اين پيرمرد شد و دستش را گرفت و از او پرسيد ميخواهي چه كني؟ كه
در جواب پدرم گفت اين پاسبان به مهمان لر توهين كرده بايد با اين درفش حسابش برسم تا ديگر
خيال بي حرمتي به مهمان لر به سرش نزند مهمان لر مقدس است و روي چشمان جاي دارد كه پدرم
با اصرار زياد او را قانع و از درگير شدن با پاسبان منصرف كرد.