loading...
داستان کوتاه

داستان کوتاه 578

مدیر بازدید : 146 جمعه 03 آبان 1398 نظرات (0)

#تخم عقاب

 

 

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با

آنها بزرگ شد. در تمام زندگيش، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند؛ براي پيدا كردن

كرم ها و حشرات، زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار كمي در هوا

پرواز مي كرد.

سالها گذشت و عقاب خيلي پير شد.

روزي پرنده با عظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد. او با شكوه تمام، با يك حركت جزئي

بال هاي طلاييش بر خلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد.

عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد: اين كيست؟

همسايه اش پاسخ داد: اين يك عقاب است، سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زميني

هستيم.

عقاب مثل يك مرغ زندگي کرد و مثل يك مرغ مرد. زيرا فكر مي كرد يك مرغ است.

ارسال نظر برای این مطلب

نام
ایمیل (منتشر نمی‌شود)
وبسایت
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B :S
کد امنیتی
رفرش
کد امنیتی
نظر خصوصی
مشخصات شما ذخیره شود ؟ [حذف مشخصات] [شکلک ها]
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟



    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 31
  • آی پی دیروز : 297
  • بازدید امروز : 179
  • باردید دیروز : 761
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 1,601
  • بازدید ماه : 27,156
  • بازدید سال : 152,860
  • بازدید کلی : 4,731,275
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت